دسته بندی : داستان نوجوان

باغ مخفی (کتابخانه کلاسیک)

(داستان های نوجوانان آمریکایی،قرن 20م،تصویرگر:نانسی سیپل کارپنتر)
120,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 112
شابک 9786004136655
تاریخ ورود 1400/07/07
نوبت چاپ 4
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 109
قیمت پشت جلد 120,000 تومان
کد کالا 107212
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
این رمان که به‌شکلی ساده‌شده و خلاصه برای نوجوانان بازنویسی شده، داستان دختری بدخلق و تنها را روایت می‌کند که تنها با خدمتکاران خانه و دایه‌اش آشنایی دارد و از همه‌ی آدم‌های دیگر پنهان مانده، مادر مری هیچ علاقه‌ای به دیدن او ندارد و نوع تربیت دخترک باعث شده تا او به موجودی عبوس و دوست‌نداشتنی مبدل شود. همه‌چیز به همین منوال پیش می‌رود تا اینکه همه‌ی اهالی خانه در اثر یک بیماری از بین می‌روند و تنها کسی که زنده می‌ماند مری است. او برای ادامه‌ی زندگی نزد شوهرعمه‌اش می‌رود و این زمینه‌ای برای ورود او به باغ مخفی می‌گردد، حادثه‌ای که اتفاقات و ماجراهایی زیبا و جذاب را به دنبال می‌آورد.
بخشی از کتاب
بارش باران یک هفته‌ای ادامه داشت و مری بیش‌تر از قبل به اتاق کالین می‌رفت و برایش حرف می‌زد و او با شوق گوش می‌کرد. بعضی وقت‌ها مری برای کالین کتاب می‌خواند و گاهی کالین برای او. اما اغلب با هم حرف می‌زدند. مرسی سعی می‌کرد در مورد باغ مخفی احتیاط کند. می‌خواست بفهمد آیا کالین از آن پسرها هست که بتواند رازی را به او بگوید یا نه. او هیچ شباهتی به دیکون نداشت، اما ظاهرا از فکر باغ چنان خوشش آمده بود که مری فکر می‌کرد شاید بتوان به او اعتماد کرد. مری در فکر بود که آیا ممکن است روزی کالین بتواند به باغ مخفی برود یا نه. شاید اگر هوای تازه به او می‌خورد و با دیکون و سینه سرخ آشنا می‌شد و می‌دید که همه چیز در حال رشد است، زیاد به مرگ فکر نمی‌کرد. از زمانی که مری دوست او شده بود، تغییری در کالین ایجاد شده بود، هرچند که خودش این را نمی‌دانست. قبل از آن، هر روز اوقات کالین تلخ بود و برای گذراندن روز برنامه‌ای نداشت. حالا یک هفته بود که تمام اوقات، خوب به نظر می‌رسید. با این‌همه چیزی که خانم مدلاک و بقیه‌ی خدمتکاران را در طی این هفته متعجب کرد، صدای خنده‌ای بود که از اتاق کالین می‌آمد. اولین روزی که آسمان صاف و آبی شد، مری صبح زود از خواب بیدار شد و پنجره را باز کرد. همین که نسیمی تازه و خوشبو به صورتش خورد، فریاد زد: «نمی‌توانم صبر کنم. می‌خواهم باغ را ببینم!» و به‌سرعت لباس‌هایش را پوشید و به طرف باغ دوید. توی باغ دیکون را دید که روی چمن زانو زده و دارد سخت کار می‌کند. فریاد زد: «وای! دیکون! چطور توانستی این قدر زود به این‌جا بیایی؟ خورشید تازه طلوع کرده.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است