آشغالدونی
(داستانهای فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | نگاه |
---|---|
مولف | غلامحسین ساعدی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 104 |
شابک | 9786003763555 |
تاریخ ورود | 1397/05/07 |
نوبت چاپ | 5 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 132 |
کد کالا | 66464 |
قیمت پشت جلد | 1,050,000﷼ |
قیمت برای شما
1,050,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
آشغالدونی اثری است از غلامحسین ساعدی به چاپ انتشارات نگاه.
داستانی با درونمایهی اجتماعی و نگاهی ویژه به فقر و تنگدستی از روزگار پدر و پسری تهیدست که مجبور به زندگی در همسایگی یک بیمارستان میشوند و سرنوشتشان به سرنوشت اهالی بیمارستان گره میخورد. راوی داستان پسری هفده، هجدهساله است که ماجرای آوارگی و خانهبهدوشیشان را تا پیش از ورود به مریضخانه شرح میدهد و آنچه را در گذر زمان بعد از ورود به آنجا رخ میدهد بیان میکند. ساعدی در "آشغالدونی" همانند دیگر آثارش ناملایمات اجتماعی را به نمایش میگذارد و قدمی برای نجات و آگاهی محرومان بر میدارد.
داستانی با درونمایهی اجتماعی و نگاهی ویژه به فقر و تنگدستی از روزگار پدر و پسری تهیدست که مجبور به زندگی در همسایگی یک بیمارستان میشوند و سرنوشتشان به سرنوشت اهالی بیمارستان گره میخورد. راوی داستان پسری هفده، هجدهساله است که ماجرای آوارگی و خانهبهدوشیشان را تا پیش از ورود به مریضخانه شرح میدهد و آنچه را در گذر زمان بعد از ورود به آنجا رخ میدهد بیان میکند. ساعدی در "آشغالدونی" همانند دیگر آثارش ناملایمات اجتماعی را به نمایش میگذارد و قدمی برای نجات و آگاهی محرومان بر میدارد.
بخشی از کتاب
عصری بابام حالش خوب نبود، پای دیوار دراز کشیده بود و بریده بریده نفس میکشید. بعد چند بار بالا آوردن، رنگش برگشته، زرد شده بود، پای چشمهاش باد کرده بود، پلکهاش میلرزید و دستهاش بیخودی تکان میخورد. من نشسته بودم کنار جدول خیابان اوقاتم تلخ بود، حوصله نداشتم، منتظر بودم بابام خواب بره، بلند شم و سری به خیابان روبروئی بزنم که پر دار و درخت بود و رفت و آمد زیادی داشت. که صدای زهرا رو شنیدم. پشت نردهها ایستاده بود و با نیش باز منو میپایید. بلند شدم و جلو رفتم. با صدای لوسی پرسید: «چه کار میکردی؟»
گفتم: «هیچ کار.»
دست منو گرفت تو مشتش و گفت: «حوصلهت سر رفته؟»
جواب ندادم دستمو عقب کشیدم. دوربرشو نگاه کرد و گفت: «میخوای بیای تو، مریضخونه رو تماشا کنی؟»
گفتم: «آره که میخوام.»
گفتم: «هیچ کار.»
دست منو گرفت تو مشتش و گفت: «حوصلهت سر رفته؟»
جواب ندادم دستمو عقب کشیدم. دوربرشو نگاه کرد و گفت: «میخوای بیای تو، مریضخونه رو تماشا کنی؟»
گفتم: «آره که میخوام.»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر