کوازار 1 (فرشتگان و شیاطین)

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: پونه سعیدی
300,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 324
شابک 9786226826327
تاریخ ورود 1400/10/20
نوبت چاپ 4
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 376
قیمت پشت جلد 300,000 تومان
کد کالا 109931
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب فرشتگان و شیاطین، اولین جلد از مجموعه کوازار به قلم پونه سعیدی و چاپ انتشارات موج است. کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه‌نویسی کار می‌کند، پس از سپرده شدن پروژه‌ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت‌شان، دست به ساخت یک شبکه‌ی کامل برای شناسایی انرژی‌های مشکوک (کوازار) که طی سال‌ها در قسمت‌های مختلف و عجیب شهر رخ می‌دهند، می‌زند. حال که پس از دو سال تلاش مستمر، او در یک قدمی کشف دلیل این پدیده قرار گرفته، کارفرمای جدید از کنسل شدن پروژه می‌گوید. در این شرایط که ساتی به‌شدت عصبانی است، پیام دعوتی از جانب شخصی با آیدی سرخ دریافت می‌کند: “اطلاعاتتو بردار؛ برات یه سرمایه‌گذار خصوصی پیدا می‌کنم.” او نمی‌داند که قرار است با گروهی همکاری کند که هیچ کدامشان انسان نیستند.
بخشی از کتاب
به سمت در ورودی رفتیم که یهو ایستادم و گفتم: «کلید ندارم!» سام، اما بدون توجه به این حرفم دستشو گذاشت رو قفل در و در رو آروم هل داد. در خونه خیلی راحت باز شد. سام کنار ایستاد و گفت: «همه کلید لازم ندارن!» لبخندم رو مخفی کردم و وارد شدم. از پله‌ها رفتم بالا و گفتم: «کاش قدرتت تو زمینه بالا رفتن از پله‌ها هم کار می‌کرد.» قبل از اینکه بفهمم چی شد، دست‌های سام کمرمو گرفت و پرید. همه چیز از جلوی چشمم به سرعت گذشت. فقط تونستم پلک بزنم و لحظه بعد، درِ واحد، جلوی صورتم بود. سام کمرم رو رها کرد؛ دستش رو گذاشت رو قفل در و گفت: «توانایی دیگه‌ای هم هست که حسرتش رو داشته باشی؟» در خونه باز شد و سام با لبخند مغرورانه‌ای به من نگاه کرد. جز چشم‌های آبیش که دوباره کریستالی شده بود، باقی صورتش کاملا عادی بود. آروم سرمو کج کردم و از کنارش به بین کتف‌هاش نگاه کردم. خبری از پارگی لباس سام نبود. لب زدم: «پس چطوری؟!!» سام لبخندش رو خورد و نذاشت سوالمو کامل بپرسم گفت: «این یه پرش ساده بود، نیازی به بال‌هام نبود!» چشمکی بهم زد و این بار اول خودش وارد شد. به رفتنش نگاه کردم. بالاخره روزی رسید که من یه پسر رو آوردم خونه! اونم چه پسری؟! مامان باید بود تا می‌دید! یه فرشته، اما از نوع سقوط کرده! سام برگشت سمتم و گفت:«نمی‌آی؟» با اخم وارد شدم؛ حس کردم باز خندید. خدایا چرا انقدر متغیره! نه به اون عصبانیتش، نه به این خندیدن‌های مخفی. به خونه نگاه انداختم؛ همون خونه بود. خونه‌ای که این همه سال زندگی کردم، اما حس عجیبی داشتم. تو بیست و چهار ساعت گذشته انقدر برام اتفاق افتاده بود که خونه و زندگی گذشته من انگار سال‌ها ازم دور شده بود.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است