مسیر خارج از نقشه
(داستان های فارسی،قرن 14،مناسب بالای 15 سال)
موجود
ناشر | مهرستان |
---|---|
مولف | مجید ملامحمدی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 198 |
شابک | 9786227763065 |
تاریخ ورود | 1400/09/03 |
نوبت چاپ | 6 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 158 |
کد کالا | 108785 |
قیمت پشت جلد | 1,500,000﷼ |
قیمت برای شما
1,500,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
مجید نویسندهای ایرانی و راوی داستان پیش رو است؛ او میخواهد برای اولین بار به سفر اربعین برود تا از زاویهی دید خودش دربارهی آن بنویسد. قرار است کرار، دوست عراقیاش در فرودگاه به دنبالش بیاید و بعد مجید را به دیگر زائران ایرانی پیوند بدهد. اما فرود در فرودگاه همان و نبودن کرار همان؛ و این آغاز ماجراست، آغاز ماجرایی عجیب که او را با خود همراه میکند. آنچه برای مجید اتفاق میافتد او را به سالها پیش باز میگرداند و به جایی بسیار دورتر از کربلا و نجف میرساند. گویی همهچیز تنها خواب است، یا اگر آنچه میبیند در واقعیت رخ میدهد، چیزی است بسیار باورنکردنی، از آن چیزها که اگر برای کسی تعریفشان کنی میگویند خیالاتی شدهای!
بخشی از کتاب
تازه یاد مردم دور و بر افتادم که در راه، با تعجب نگاهمان میکردند؛ اما هیچ کدام حرفی نمیزدند و مانعمان نبودند. آن هم در مسیر فرودگاه با آن همه شرطه و... جا داشت از اینکه دو نفر را سوار بر اسبی به این بزرگی ببینند، از تعجب شاخ در بیاورند.
از او پرسیدم: «تو خودت چرا خسته به نظر میآیی؟! سوار شدن بر این اسب که سخت نیست و مسافرت با آن راحت است.»
دوباره خندید. شانههایش لرزید. خرمن موهای روان بر شانههایش، موج برداشت. گفت: «از غم اربابمان است. این روزها همه عاشقان او غمگیناند.»
دهانم چفت شد. غرق در سکوت شدم؛ اما صالح دوباره به حرف آمد. چه راحت حرفهایش را که آرام از میان دو لبش بیرون میآمد، میشنیدم. حالا سرعت اسب سفید زیاد شده بود و به تاخت میرفت، من هم دو دستی به پهلوهای چپ و راست او چسبیده بودم تا نیفتم. اسب سفید انگار بر خطی یکنواخت، سم میکوفت و میرفت. هیچ تکانی نداشت، حتی لرزشی هم در رفتنش حس نمیکردم.
-نویسندهای؟!
چشم گرد کردم و پرسیدم: «کرّار به شما گفته؟!»
-نه!
-پس از کجا فهمیدی؟!
مشتی از گیسوان سیاهش را از زیر شال سیاه دور گلویش بیرون کشید و آنها را صاف و مرتب کرد.
صورت خوشمنظر و آرامش به طرف من برگشت. چشمهای درشت و سیاهش خیس اشک شده بود، مثل دو کاسه لبریز آب. با بغضی خفه جواب داد: «وقتی قصه اربعین را نوشتی، بهتر میفهمی که من چه کسی هستم و از کجا فهمیدم. باید صبور باشی... کم نه، زیاد!»
ناگهان انگشت ابهام خود را به سمت جایی گرفت.
-گنبد طلا را میبینی؟ حرم امام علی آنجاست.
نزدیک بود قلبم از جا کنده شود. میخواستم بال بزنم، به سمت حرم پرواز کنم و گنبد طلاییاش را در آغوش بگیرم. ما چه زود به نجف رسیده بودیم. انگار جاده لوله شده بود و ما در عرض چند دقیقه، خودمان را در نزدیکی حرم امام علی میدیدیم.
-برویم حرم. برویم صالح، عجله کن! من حال ایستادن ندارم. ممکن است از رمق بیفتم.
از او پرسیدم: «تو خودت چرا خسته به نظر میآیی؟! سوار شدن بر این اسب که سخت نیست و مسافرت با آن راحت است.»
دوباره خندید. شانههایش لرزید. خرمن موهای روان بر شانههایش، موج برداشت. گفت: «از غم اربابمان است. این روزها همه عاشقان او غمگیناند.»
دهانم چفت شد. غرق در سکوت شدم؛ اما صالح دوباره به حرف آمد. چه راحت حرفهایش را که آرام از میان دو لبش بیرون میآمد، میشنیدم. حالا سرعت اسب سفید زیاد شده بود و به تاخت میرفت، من هم دو دستی به پهلوهای چپ و راست او چسبیده بودم تا نیفتم. اسب سفید انگار بر خطی یکنواخت، سم میکوفت و میرفت. هیچ تکانی نداشت، حتی لرزشی هم در رفتنش حس نمیکردم.
-نویسندهای؟!
چشم گرد کردم و پرسیدم: «کرّار به شما گفته؟!»
-نه!
-پس از کجا فهمیدی؟!
مشتی از گیسوان سیاهش را از زیر شال سیاه دور گلویش بیرون کشید و آنها را صاف و مرتب کرد.
صورت خوشمنظر و آرامش به طرف من برگشت. چشمهای درشت و سیاهش خیس اشک شده بود، مثل دو کاسه لبریز آب. با بغضی خفه جواب داد: «وقتی قصه اربعین را نوشتی، بهتر میفهمی که من چه کسی هستم و از کجا فهمیدم. باید صبور باشی... کم نه، زیاد!»
ناگهان انگشت ابهام خود را به سمت جایی گرفت.
-گنبد طلا را میبینی؟ حرم امام علی آنجاست.
نزدیک بود قلبم از جا کنده شود. میخواستم بال بزنم، به سمت حرم پرواز کنم و گنبد طلاییاش را در آغوش بگیرم. ما چه زود به نجف رسیده بودیم. انگار جاده لوله شده بود و ما در عرض چند دقیقه، خودمان را در نزدیکی حرم امام علی میدیدیم.
-برویم حرم. برویم صالح، عجله کن! من حال ایستادن ندارم. ممکن است از رمق بیفتم.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر