دسته بندی : رمان ایرانی

نیکوتین

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: شقایق لامعی
890,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 836
شابک 9786227365320
تاریخ ورود 1400/01/29
نوبت چاپ 20
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 914
قیمت پشت جلد 890,000 تومان
کد کالا 102204
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب حاضر که زاییده‌ی تخیل نویسنده است، داستانی بسیار زیبا و خواندنی را روایت می‌کند که یکی از شخصیت‌های کلیدی آن دختر زیرک، پر جنب‌و جوش و خودساخته‌ای به نام افرا است، او طی سفری با دوست خود ماهگل و همسرش به شمال می رود و در این مسیر با پسری به نام وریا آشنا می شود که افرا را به دنیایی دیگر که پر از اتفاقات جالب و ترسناک است، می برد. آینده ای برخلاف تصور در انتظار آن‌هاست... خواننده‌ی این اثر خود را با کتابی شیرین و خواندنی روبه‌رو می‌بیند که نمی‌تواند به‌راحتی آن را زمین بگذارد.
بخشی از کتاب
وریا خیلی خاص بود؛ خاص‌ترین پسری که دختری مثل من می‌توانست در زندگی‌اش داشته باشد. حامی بود. صاف و یک‌رنگ بود و این قضیه را، بارها و بارها مستقیم و غیرمستقیم به من ثابت کرده بود اما آن لحظه، اطلاعات مثبتم در رابطه‌اش به اوج رسیده بود. گفته بود خودش زندگی‌اش را از خانواده جدا کرده اما آن شب، وقتی پشت فرمان یکی از گران‌قیمت‌ترین ماشین‌های ممکن دیدمش، تازه فهمیدم توانستن و نخواستن چه معنایی دارد. تازه فهمیدم خود ساخته بودن یعنی چه. با آن تماس‌ها و پیگیری‌هایی که از حاجی در سفر دیده بودم و اظهارات ماهگل که گفته بود حاجی اصرار دارد که وریا کنار دست خودش باشد و کار کند، سخت نبود فهمیدن این که این پسر حمایت پدرش را فقط با یک اشاره دارد. آن لحظه داشتم به همین‌ها فکر می‌کردم که آن‌طور بیشتر و بیشتر شیفته‌اش می‌شدم. وریایی که با توجه به شرایطش، قدرتش را داشت که طور دیگری زندگی کند. که انتخاب‌های دیگری داشته باشد. که حتی یک لحظه به خودش سختی ندهد اما انگار، اصلا در این وادی‌ها نبود و از سیاره‌ی دیگری آمده بود که مثلش را در سیاره‌ی خودمان ندیده بودم. -تو فکری! با صدایش به خودم آمدم و به خیابان نگاه کردم؛ هیچ نمی‌دانستم کجا می‌رویم. اهمیتی هم نداشت دانستنش. کاملا چرخیدم به طرفش و پرسیدم: -جشنی که می‌گی، همین جشنیه که حاجی قراره به مناسبت نیمه شعبان بگیره؟ سر تکان داد و من، در حالی که سعی می‌کردم هیجانم را در صدا و لحنم به نمایش نگذارم، گفتم: -ماهگل من رو هم دعوت کرده. کوتاه نگاهم کرد و لبخند دل‌نشینی زد اما با بدجنسی گفت: -فکر نمی‌کردم ماهگل دختر عاقلی باشه. خندیدم و گفت: -پس قراره برای اولین بار با هم بریم مهمونی! چقدر خوب بود لحظه‌ها کنارش.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است