دسته بندی : رمان خارجی

دختری با صدای بلند

(داستان های انگلیسی نویسندگان آفریقایی،قرن 21م)
نویسنده: ابی داری
310,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 412
شابک 9786223080753
تاریخ ورود 1402/04/04
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 374
قیمت پشت جلد 310,000 تومان
کد کالا 123425
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
این رمان تاثیرگذار، داستان زندگی دختر نوجوانی است که در دهکده‌ای در نیجریه بزرگ می‌شود و آرزو دارد بتواند درس بخواند تا شاید روزی "صدای بلند" خودش باشد. تاکید بر داشتن "صدای بلند" خود، همانا مقاومتی است در برابر نیروهایی که می‏خواهند صدای فرودستان از جمله زنان به گوش نرسد و همواره خفه بماند. همان‌طور که در پشت جلد کتاب نیز آمده، این داستان قدرت جنگیدن برای رویاها علی‌رغم موانع و دشواری‏هایی است که در مسیر رسیدن به آن‏ها وجود دارد. در این کتاب انتخاب مساله می‌شود. به چه منظور؟ به معنای ساختن آینده‌ای که خود در ساختن آن دخیل باشد و نه زور و خواست دیگران. شخصیت اصلی این رمان نه‌تنها برای بیرون‌رفتن از روند زندگی فقیرانه‌ی خود می‌کوشد، بلکه باعث می‌شود که دیگرانی نیز با مشاهده او و درک تلاش او دچار تحول شوند و در جهت تغییر زیست خود بکوشند. این داستان مناسبات تلخی را در جامعه مردسالار پیش چشم ما می‌گستراند که رنج مضاعف زنان را آشکار می‏سازد. دختر نوجوان داستان ما بعد از مرگ نابهنگام مادرش مجبور به ازدواج با مردی می‌شود که پیش از او دو همسر دیگر داشته است. بعد از این ازدواج دردناک که به‌هیچ‌رو به خواست دختر نبوده، وارد روند تازه‌ای از زندگی می‌شود و خود واقعیت‌های زندگی، او را وا می‌دارد تا علیه همه‌ی تلخی‌ها مبارزه کند. اولین پرسش در ذهن اَدونی شکل می‌گیرد: چطور می شود زن مردی با دو زن و چهار بچه بشوم؟" آدونی در پانزده‌سالگی درمی‌یابد که باید ازدواج کند چراکه "پدرش به پول برای اجاره خانه، غذا و این چرت‌وپرت‌ها نیاز دارد". تجربه اَدونی در مراحل زندگی‌اش در این رمان ما را به قدرت زندگی می‌رساند. اینکه چگونه می‌شود در سخت‌ترین شرایط زندگی امید و شادی را تصور کرد و زنده نگه داشت. در سخت‌ترین موقعیت‌ها که هر آن قلب شما شکسته می‌شود و دوباره پیوند می‌خورد. عزمی راسخ برای رسیدن به رویاها ...
بخشی از کتاب
امروز صبح بابا مرا به اتاق نشیمن صدا زد. روی مبل بدون کوسنی نشسته بود و نگاهم می‌کرد. بابا فقط در یک حالت این‌طور به من نگاه می‌کند. انگار می‌خواهد بی‌هیچ دلیلی تنبیهم کند، مثل اینکه چرندیاتی در دهانم دارم که بوی نامطبوعی می‌دهد و به‌محض اینکه دهانم را باز کنم بویش همه‌جا را می‌گیرد. همان‌طور که زانو می‌زدم و دست‌هایم را پشتم می‌گذاشتم گفتم: «ساه؟ من ‌رو صدا زدین؟» بابا گفت: «بیا نزدیک‌تر.» می‌دانم که می‌خواهد چیز بدی بگوید. می‌توانم آن ‌را در چشمانش ببینم؛ مردمک چشمانش رنگ قهوه‌ای تیره‌ای دارد که انگار مدت‌ها زیر آفتاب سوزان نشسته. حالت چشمانش درست مثل سه سال پیش بود، وقتی‌که گفت باید ترک تحصیل کنم. در آن زمان من بزرگ‌ترین دانش‌آموز کلاس بودم و بچه‌ها همیشه خاله‌خانم صدایم می‌زدند. واقعیت را می‌گویم، بدترین روزهای زندگی‌ام زمانی بود که ترک تحصیل کردم و مامان را از دست دادم. وقتی بابا خواست نزدیک‌تر بروم حرکتی نکردم، چون اتاق نشیمن خانه‌مان به کوچکی ماشین مزداست. آیا می‌خواست از این نزدیک‌تر بروم و جلوی دهانش زانو بزنم؟ پس همان‌جا روی زانوهایم نشستم و منتظر ماندم که صحبت کند. بابا گلویش را صاف می‌کند و به پشتی همان مبل چوبی بدون کوسن تکیه می‌دهد. کوسن این مبل از بین رفته چون کایوس، آخرین بچه‌ی ما، بارها روی آن ادرار کرده. این پسر از زمان بچگی‌اش بارها این کار را انجام داده، انگار که این کوسن یک‌جور طلسم باشد. ادرار حسابی به این کوسن آسیب زده و مامانْ کایوس را مجبور کرده به‌جای بالشت روی همین کوسن بخوابد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است