#
#
دسته بندی : رمان خارجی

زندانی

(داستان های آمریکایی،قرن 21م)
نویسنده: فریدا مک فادن
295,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 328
شابک 9786003841901
تاریخ ورود 1402/02/13
نوبت چاپ 5
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 307
قیمت پشت جلد 295,000 تومان
کد کالا 121943
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
سه قانون وجود دارد که خانم بروک سالیوان، پرستار جدید زندانِ مردان با تدابیر شدید امنیتی، باید رعایت کند: 1) با تمام زندانی‌ها با احترام رفتار کن. 2)هرگز اطلاعات شخصی خود را با زندانی‌ها در میان نگذار. 3)هرگز، هرگز و هرگز با زندانی‌ها صمیمی نشو. اما هیچ‌یک از کارکنان زندان نمی‌داند که بروک از همان ابتدا، با استخدام شدن در این زندان، مقررات را زیر پا گذاشته‌است. هیچ‌کس از رابطه‌ی نزدیک او با شِین نلسون، یکی از خطرناک‌ترین و بدنام‌ترین زندانی‌ها، آگاه نیست. کسی خبر ندارد که شِین و بروک در دوره‌ی دبیرستان عاشق یکدیگر بوده‌اند و حالا که شین باید باقی عمرش را در زندان سر کند به دلیل شهادتی است که بروک علیه او داده و به دنبال آن شین به حبس ابد محکوم شده است! اما شین همه‌چیز را می‌داند. و هرگز فراموش نمی‌کند. گذشته‌ی تاریک عذاب‌آور بازمی‌گردد تا زندگی یک زن را ویران کند؛ رازها، وسواس فکری و انتقام‌جویی در یک تریلر جنایی پیچیده به تماشا گذاشته می‌شود. مک‌فادن در اثر خود خوانندگان را به اعماق ذهن مجرم و قربانی می‌برد و مرز بین درست و نادرست و جنایت و عدالت را محو می‌کند؛ او نشان می‌دهد که گاهی اوقات حتی افرادِ خوب نیز به انجام کارهای بد کشیده می‌شوند. «فریدا مک‌فادن» پزشک متخصص در زمینه‌ی آسیب‌های مغزی است و پرفروش‌ترین رمان‌های رازآلود و تریلرهای روان‌شناختی را در کارنامه‌ی خود دارد. او به همراه خانواده و گربه سیاهش در یک خانه‌ی سه‌طبقه با قدمت یک قرن، مشرف به اقیانوس زندگی می‌کند. راه‌پله‌های این خانه با وزن هر قدم جیرجیر و ناله می‌کنند و هرچه در این خانه فریاد بزنید، صدایتان به جایی نمی‌رسد. مگر اینکه خیلی خیلی بلند فریاد بزنید. «رضا اسکندری‌آذر»، مترجم این اثر، متولد ۱ بهمن ۱۳۵۸ در تهران، فارغ‌التحصیل مقطع کارشناسی ارشد رشتۀ مکانیک ماشین‌آلات از دانشگاه تهران است. او به خاطر علاقه‌ به ادبیات و ترجمه، کار ترجمه را آغاز کرده‌است و اکنون ترجمه‌ی ده‌ها رمان و کتاب غیرداستانی را در کارنامه‌ی خود دارد.
بخشی از کتاب
اشتباه کردم. اصلا نباید می‌اومدم اینجا. به پشت سرم و در میله‌ای قرمزی که بسته شده، نگاه می‌کنم. هنوز دیر نشده. حتی بااینکه قرارداد را امضا کرده‌ام، مطمئنم می‌توانم فسخش کنم. هنوز هم می‌توانم برگردم و اینجا را ترک کنم. برخلاف زندانی‌ها، مجبور نیستم اینجا بمانم. این شغل را نمی‌خواستم. حاضر بودم غیرازاین هر شغلی را قبول کنم. اما برای تمام شغل‌هایی که یک ساعت از شهر ریکر، واقع در شمال ایالت نیویورک، فاصله داشتند، درخواست دادم و این زندان تنها موردی بود که برای مصاحبه تماس گرفت. این شغل آخرین انتخابم بود و فکر کردم شانس آورده‌ام که پیدایش کرده‌ام. پس به جلو رفتن ادامه می‌دهم. مردی در ایست بازرسی انتهای راهرو، جلوی در میله‌ای دوم، کشیک می‌دهد. چهل‌وچندساله، با مدل موی کوتاه نظامی و ملبس به همان یونیفورم آبی شق‌ورقی که خانم پشت میز با آن چشم‌های بی‌روح به تن داشت. به کارت شناسایی متصل به جیب سینه یونیفورمش نگاه می‌کنم: زندان بان، استیو بنتون. «سلام!» صدایم مثل جیغ بیرون می‌آید، که البته دست خودم نیست. «بروک سالیوان هستم و امروز اولین روز کارمه.»آیدآآ بنتون بدون تغییری در چهره‌اش با چشم‌های تیره ورندازم می‌کند. به تیپی که امروز انتخاب کرده‌ام فکر می‌کنم و به خودم می‌لولم. با خودم فکر کردم، وقتی قرار است در زندان مردان با حداکثر تدابیر امنیتی کار کنی، بهتر است با تیپ زدنت لوندی نکنی. برای همین شلوار مشکی بوت‌کات و پیراهن دکمه‌خور مشکی آستین‌بلند پوشیدم. دمای هوای بیرون 26 درجه است، یکی از آخرین روزهای گرم تابستان را سپری می‌کنیم و کم‌کم دارم بابت پوشیدن این همه لباس مشکی پشیمان می‌شوم، اما به نظرم این تنها راهی بود که توجه کمتری به خودم جلب کنم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است