یک لحظه
(داستان های آمریکایی،قرن 21م)
موجود
ناشر | آموت |
---|---|
مولف | سوزان ردفرن |
مترجم | محدثه احمدی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 356 |
شابک | 9782001215904 |
تاریخ ورود | 1402/02/10 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 347 |
کد کالا | 121844 |
قیمت پشت جلد | 1,850,000﷼ |
قیمت برای شما
1,850,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
داستانی تأثیرگذار از زیستن در میانۀ غیرممکنها.
فین میلر شانزدهساله تصادف میکند و زندگیاش در یک لحظه به پایان میرسد. او بین دو جهان معلق میماند و با درماندگی شاهد تلاش و تقلای عزیزانش برای بقاست.
بازماندگان تصمیمات سختی میگیرند، درگیر غم و پشیمانی میشوند و سعی میکنند قطعات زندگی خود را دوباره کنار هم بچینند. فین در این دنیا میماند و همه چیز را میبیند. پدرش دنبال انتقام است، دوستش شجاعانه حقیقت را میطلبد، خواهرش مشتاق ترک این زندگی است، و مادرش همه را نجات میدهد، ولی درگیر تصمیماتش میشود. فین باید برود اما چطور میتواند اعضای خانوادهاش را رها کند؟
«یک لحظه» داستان غمانگیزی است که از عشق، مفهوم خانواده و گذر از سختیها میگوید.
نویسنده به کمک یکدلی و امید، شوک و اندوه خانواده را مدیریت میکند و مخاطب را در مقابل این پرسش قرار میدهد که در ذهن و قلب عزیزانمان چه میگذرد. این عبارتی است که لیز فِنتون درباره یک لحظه بیان کردهاست. کریستین فیلدزمعتقد است که با خواندن این رمان بابت تکتک نفسهایتان، خدا را شکر میکنید. از دیدگاه هدر گودنکاف این رمان نامهای عاشقانه به خانوادهای است که سانحهای وحشتناک را از سر گذراندهاند. نویسنده قصۀ غمانگیز اندوه و درماندگی و رسیدن به پذیرش، بخشش و امید را تعریف میکند.
غمانگیز، جذاب، اصیل و مسحور کننده از ویژگیهایی است که میتوان به کتاب حاضر نسبت داد.
سوزان ردفرن در ساحل شرقی آمریکا به دنیا آمد. او در پانزده سالگی به کالیفرنیا نقل مکان کرد و در دانشگاه پلیتکنیک آنجا درس خواند. سوزان نویسندۀ آثار پرفروشی است و نخستین رمانش در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است. علاوه بر این، او معمار ساختمانهای مسکونی و تجاری نیز هست و به موجسواری، گلف و اسکی علاقه دارد.
محدثه احمدی متولد ۱۳۷۳ قم، فارغالتحصیل کارشناسی ارشد مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه تهران است. پیش از این ترجمهی رمانهای «جنگل »، «فرار کن»، «رنگ عدالت» و «کاخ کاغذی» از او در نشرآموت منتشر شدهاست.
فین میلر شانزدهساله تصادف میکند و زندگیاش در یک لحظه به پایان میرسد. او بین دو جهان معلق میماند و با درماندگی شاهد تلاش و تقلای عزیزانش برای بقاست.
بازماندگان تصمیمات سختی میگیرند، درگیر غم و پشیمانی میشوند و سعی میکنند قطعات زندگی خود را دوباره کنار هم بچینند. فین در این دنیا میماند و همه چیز را میبیند. پدرش دنبال انتقام است، دوستش شجاعانه حقیقت را میطلبد، خواهرش مشتاق ترک این زندگی است، و مادرش همه را نجات میدهد، ولی درگیر تصمیماتش میشود. فین باید برود اما چطور میتواند اعضای خانوادهاش را رها کند؟
«یک لحظه» داستان غمانگیزی است که از عشق، مفهوم خانواده و گذر از سختیها میگوید.
نویسنده به کمک یکدلی و امید، شوک و اندوه خانواده را مدیریت میکند و مخاطب را در مقابل این پرسش قرار میدهد که در ذهن و قلب عزیزانمان چه میگذرد. این عبارتی است که لیز فِنتون درباره یک لحظه بیان کردهاست. کریستین فیلدزمعتقد است که با خواندن این رمان بابت تکتک نفسهایتان، خدا را شکر میکنید. از دیدگاه هدر گودنکاف این رمان نامهای عاشقانه به خانوادهای است که سانحهای وحشتناک را از سر گذراندهاند. نویسنده قصۀ غمانگیز اندوه و درماندگی و رسیدن به پذیرش، بخشش و امید را تعریف میکند.
غمانگیز، جذاب، اصیل و مسحور کننده از ویژگیهایی است که میتوان به کتاب حاضر نسبت داد.
سوزان ردفرن در ساحل شرقی آمریکا به دنیا آمد. او در پانزده سالگی به کالیفرنیا نقل مکان کرد و در دانشگاه پلیتکنیک آنجا درس خواند. سوزان نویسندۀ آثار پرفروشی است و نخستین رمانش در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است. علاوه بر این، او معمار ساختمانهای مسکونی و تجاری نیز هست و به موجسواری، گلف و اسکی علاقه دارد.
محدثه احمدی متولد ۱۳۷۳ قم، فارغالتحصیل کارشناسی ارشد مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه تهران است. پیش از این ترجمهی رمانهای «جنگل »، «فرار کن»، «رنگ عدالت» و «کاخ کاغذی» از او در نشرآموت منتشر شدهاست.
بخشی از کتاب
تا آن روز فکر میکردیم مادری دیوانه، عصبی و متوهم است. پشت سرش او را زندانبان صدا میزدیم و برای مو غصه میخوردیم که چنین مادر وسواسی و ترسویی دارد. خانم کامینسکی فقط دنبال محافظت از دخترش نبود. مو اجازه نداشت به جشنهای تولد ساحلی یا استخر بیاید، مگر اینکه مادرش و یک نجات غریق آنجا بودند. این زن چهلساله روی شنها یا کنار آب مینشست و خوشگذرانی بچههای دوازدهساله را تماشا میکرد. دیزنی لند ممنوع بود. او زنی ریزنقش و ساکت بود با 150 سانت قد و لبخندی زیبا. بسیار مودب بود ولی با تمام وجود، مو را زیر نظر داشت.
گمان میکردیم در جوانی تجربه وحشتناکی را پشت سر گذاشته که حالا اینقدر سختگیر است. ولی مو میگفت اینطور نیست. ظاهرا مادرش فکر میکرد هیچکس مثل او، از فرزندش مراقبت نمیکند. مو این رفتارها را به دل نمیگرفت. اگر مادر هرکدام از ما مثل خانم کامینسکی در زندگیمان دخالت میکرد، به اندازه مو شکیبایی نشان نمیدادیم.
سر اردوی علوم کلاس ششم بود که بالاخره کوتاه آمد و کمی انعطاف از خودش نشان داد. تمام بچهها در آن اردو حضور داشتند، به جز مو. معلم و مدیر و مادر من به خانم کامینسکی زنگ زدند. بالاخره مادرم موفق شد. بابا همراهمان میآمد و شخصا از مو مراقبت میکرد. یا حرف مامان را باور کرد یا به بابا اعتماد داشت. شاید هم فهمید تا ابد نمیتواند دخترش را در چنگال آهنینش نگه دارد. البته آن اردو جزء برنامههای مهم مدرسه محسوب میشد. درهرحال بعد از دوازده سال، مو برای اولین بار توانست بدون مادر، لانه را ترک کند.
بعد از آن، خانم کامینسکی بارها و بارها دخترش را به ما سپرد. هر دفعه والدینم میگفتند «مراقبش خواهیم بود»، «حواسمان به او هست»، «مو مثل دختر خودمان است». این روزها زیاد به آن حرفهای تکراری فکر میکنم. آیا آن جملات کلیشهای روی این اتفاق تاثیر داشتند؟ آیا بیمعنا بودند؟ اگر پای آن وعده و وعیدهای نسنجیده وسط نبود، باز این اتفاق میافتاد؟فتااف
گمان میکردیم در جوانی تجربه وحشتناکی را پشت سر گذاشته که حالا اینقدر سختگیر است. ولی مو میگفت اینطور نیست. ظاهرا مادرش فکر میکرد هیچکس مثل او، از فرزندش مراقبت نمیکند. مو این رفتارها را به دل نمیگرفت. اگر مادر هرکدام از ما مثل خانم کامینسکی در زندگیمان دخالت میکرد، به اندازه مو شکیبایی نشان نمیدادیم.
سر اردوی علوم کلاس ششم بود که بالاخره کوتاه آمد و کمی انعطاف از خودش نشان داد. تمام بچهها در آن اردو حضور داشتند، به جز مو. معلم و مدیر و مادر من به خانم کامینسکی زنگ زدند. بالاخره مادرم موفق شد. بابا همراهمان میآمد و شخصا از مو مراقبت میکرد. یا حرف مامان را باور کرد یا به بابا اعتماد داشت. شاید هم فهمید تا ابد نمیتواند دخترش را در چنگال آهنینش نگه دارد. البته آن اردو جزء برنامههای مهم مدرسه محسوب میشد. درهرحال بعد از دوازده سال، مو برای اولین بار توانست بدون مادر، لانه را ترک کند.
بعد از آن، خانم کامینسکی بارها و بارها دخترش را به ما سپرد. هر دفعه والدینم میگفتند «مراقبش خواهیم بود»، «حواسمان به او هست»، «مو مثل دختر خودمان است». این روزها زیاد به آن حرفهای تکراری فکر میکنم. آیا آن جملات کلیشهای روی این اتفاق تاثیر داشتند؟ آیا بیمعنا بودند؟ اگر پای آن وعده و وعیدهای نسنجیده وسط نبود، باز این اتفاق میافتاد؟فتااف
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر