دسته بندی : رمان نوجوان

سفر به سرزمین های غریب

نویسنده: سونیا نمر
مترجم: قاسم فتحی
197,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 232
شابک 9786229488027
تاریخ ورود 1401/11/19
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1401
وزن (گرم) 216
قیمت پشت جلد 197,000 تومان
کد کالا 120250
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
روستایی نفرین‌شده ‌را تصور کنید که سال‌هاست هیچ دختری در آن به دنیا نیامده. قمر، قهرمان کتابِ «سفر به سرزمین‌های غریب»، سفرش را از همان روستای عجیب آغاز می‌کند. دختری فلسطینی که شیفته‌ی سفر است و از دل ماجرایی به استقبال ماجرایی دیگر می‌رود؛ در بطن قصه‌هایش، ماجرای زندگی دیگران هم نقل می‌شود. «سفر به سرزمین‌های غریب» یک فانتزی شرقی و تاریخی شبیه ماجراجویی‌های سندباد و علی‌باباست و قصه‌های درهم‌تنیده‌ی آن یادآور هزار و یک شب است. سونیا نمر قصه‌‌های سینه‌به‌سینه‌ی جهان عرب و فلسطین را جمع کرده و رمانش را با داستان‌ها، ضرب‌المثل‌ها و تصویرهای قدیمی مزه‌دار کرده تا ادبیات شفاهی کشورش توی کتابخانه‌ها خاک نخورد و جوان‌ها و نوجوان‌های کم‌سن‌وسال‌تر هم درباره‌‌اش با یکدیگر حرف بزنند. این کتاب در سال ۲۰۱۴ جایزه‌ی «اتصالات» مهم‌ترین جایزه‌ی ادبیات کودک و نوجوان جهان عرب را دریافت کرده است. این کتاب در روزهای شیوع کرونا، نامزد جایزه‌ی «هانس‌کریستین اندرسن» هم شد تا نوجوانان کشورهای دیگر دنیا هم با یک ماجراجوی جدید شرقی آشنا شوند. نشر اطراف در چهارچوب قانون بین‌المللی حق انحصاری نشر اثر (کپی‌رایت) از نویسنده و ناشر عربی کتاب «مؤسسة تامر للتعلیم المجتمعی» امتیاز انحصاری انتشار ترجمه‌ی فارسی این کتاب را دریافت کرده است. سونیا نمر در جِنین، یکی از شهرهای قدیمی فلسطین به دنیا آمده است. او در بیست‌سالگی به‌خاطر تلاش برای نجات شهری که دوستش داشت به زندان افتاد و وقتی در زندان بود، تصمیم گرفت از سفر و زندگی برای نوجوان‌ها و کودکان بنویسد. رشته‌ی دانشگاهی سونیا‌نمر تاریخِ شفاهی است و علاوه‌بر تدریس این رشته در دانشگاه، پژوهش‌هایی فراوانی در این حوزه انجام داده است. نمر بیش از شانزده کتاب کودک و چهار رمان نوجوان نوشته و بعضی از آثارش به بیش از سیزده زبان ترجمه شده است. این نویسنده برای کتاب‌هایش برنده‌ی جوایز بین‌المللی فراوانی هم شده است.
بخشی از کتاب
صبح روزی زیبا از عرشه صدای فریادی شنیدم و از پستو بیرون پریدم. وقتی رفتم روی عرشه تا ببینم چه شده، دیدم قرد با دستش افق را نشان می‌دهد و داد می‌زند «نگاه کنید، یک کشتی.» دریانوردها ایستاده بودند لبه‌ی عرشه و خیره شده بودند به نقطه‌ای سیاه در دوردست. ناخدا دستور داد بادبان‌ها را پایین بکشند و پرچم را بالا ببرند. تازه آن لحظه متوجه شدم که کشتی‌مان از طنجه تا آن‌جا بی‌پرچم بوده. چشم‌هایم را باز و بسته کردم. فکر می‌کردم آفتاب نمی‌گذارد درست ببینم. دوباره به پرچم نگاه کردم. «وای خدای من، پرچم دزدان دریایی است. من سرنشین کشتی دزدان دریایی‌ام.» فکرش را هم نمی‌کردم. حتی از خودم نپرسیده بودم که چرا اسم کشتی «فرشته‌ی سیاه» است. ولی حالا می‌دانستم. ناخدای مهربانِ چشم‌سبز با آن لبخند جادویی، رئیس دزدان دریایی بود. «چه کردی با خودت قمر؟ شدی دزد دریایی. آفرین! خودت را از چاله به چاه انداختی.»
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است