دسته بندی : رمان ایرانی

دلدادگی در کوچه برلن

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: نگین رستمی
495,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 492
شابک 9786227945751
تاریخ ورود 1401/03/23
نوبت چاپ 14
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 415
قیمت پشت جلد 495,000 تومان
کد کالا 114055
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
عاطی یک زن جوان است، زن جوانی که در زندگی مشترک با مردی نامعقول که دائم مست است و گاه‌به‌گاه به جانش می‌افتد گرفتار شده است. او گمان می‌کند که شاید اگر مادرش افسانه، پنج سال پیش، پدرش را ترک نمی‌کرد و نمی‌رفت، الان حال و اوضاعش بهتر بود و ارسلان، همسرش، رفتار دیگری داشت. روزها می‌گذرد و زن در زندانی که همسرش برایش ساخته تنها زنده می‌ماند؛ اما در نهایت عاطفه این قدرت را در وجودش خودش می‌یابد که خودش را از جهنمی که ارسلان برایش ساخته رها کند. او از زندگی سیاهش دور می‌شود و درحالی‌که در حسرت و درد و ناامیدی دست و پا می‌زند پذیرای عشق جوانی به نام حامد می‌شود. روزگار می‌رود که روی خوشش را به عاطفه نشان بدهد و عشق و دوست‌داشتن را به زندگی‌اش پیوند بزند که حضور سرزده‌ی شاهپور شکیبا، همه‌چیز را رنگ‌وبوی دیگری می‌بخشد.
بخشی از کتاب
صدای باران من را از خواب بیدار کرد، پرده را کنار زدم، پا شدم و بخار شیشه را پاک کردم، باران تمام تهران را شسته بود، ابرهای سیاه توی آسمان راه می رفتند و باز قصد باریدن داشتن. عطر باران را بو کشیدم، و لبخند زدم. پتو را روی تخت انداختم و مرتبش کردم، موهام را بستم و از اتاق رفتم بیرون، پدر در خانه بود و هیچ دلم نمی‌خواست پی به حال نزار دلم ببرد. سری به اتاق امیر کشیدم، رفته بود. از پله‌ها پایین رفتم، پدرم پشت میز نشسته بود و روزنامه می‌خواند، من با لبخندی که سفیدی دندان‌هام را به رخ می‌کشید، صندلی را عقب کشیدم و روبه‌روی پدرم نشستم. پدرم روزنامه را گذاشت آنجا، آن سوی میز، استکان چای را برای من گذاشت و گفت: خونه حالا رنگ و بوی زندگی گرفته. -پس دیگه برنمی‌گردم تو اون خونه اینجا می‌مونم. پدرم خندید و گفت: ارسلان دوماد سرخونه بشه؟ -حالا ارسلان هم نبود، نبود مهم نیست، مهم منم که به این خونه رنگ زندگی میدم. پدر لقمه‌ی کوچک نان و پنیر و گردو را به سمتم گرفت و گفت: افسانه رفت ولی یه نسخه از خودش رو برای من اینجا گذاشت. -ولی من به شما رفتم. -نه، تو مثل افسانه‌ای، چشمات، موهات، اونم موهاش جعد می‌خورد و می‌ریخت روی شونه‌هاش. البته حرف زدنت هم شبیه مادرته. -من شما رو بیشتر دوست دارم. -افسانه خیلی دوست‌داشتنی بود. -مادرم عقلش کم بود و الا یک مرد عاشق رو ول نمی‌کرد بره. -اون نباید تاوان دل عاشق من رو پس می‌داد. -اگه عشقی در کار نبود چرا بله گفت؟ -پدرش به خاطر پول مجبورش کرد، من خودخواه اونقدر رفتم و اومدم تا این وصلت صورت گرفت. یادم آمد که من این سوال‌ها رو از خانجون هم پرسیده بودم و او با حوصله پاسخ تمامشان را داده بود، نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم چیزی در گذشته بوده و من از آن بی‌خبرم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است