دسته بندی : رمان خارجی

جاسوس

(داستان های برزیلی،قرن 20م)
نویسنده: پائولو کوئیلو
مترجم: مریم کلوری
125,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 152
شابک 9786227649253
تاریخ ورود 1401/02/26
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1401
وزن (گرم) 188
قیمت پشت جلد 125,000 تومان
کد کالا 113271
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
جاسوس داستان زنی به نام ماتاهاری است، یک رقصنده که در جنگ جهانی اول به جاسوسی در خاک فرانسه برای آلمانی‌ها متهم شد و بعد به همین جرم دادگاه حکم اعدامش را صادر کرد. پرونده‌ی این زن رقصنده و رامشگر مدت‌ها محرمانه باقی ماند و سال‌ها پس از مرگش با بررسی‌های صورت گرفته این‌طور به نظر رسید که او جاسوس نبوده است؛ هرچند همچنان حقیقت او و پرونده‌اش در هاله‌ای از ابهام پوشانده شده است. کوئیلو در کتاب حاضر کوشیده تا داستان زندگی ماتاهاری را تا حد ممکن براساس واقعیت به تصویر بکشد و گاهی ناگزیر به ایجاد تغییراتی بوده است. "جاسوس" از دید این زن افسونگر روایت می‌شود و آنچه را که بر او گذشته به تماشا می‌گذارد.
بخشی از کتاب
ناخودآگاه دستم داخل کیفم رفت، جایی که بذرهایی را که مادرم قبل از مرگش به من داده بود نگهداری می‌کردم. من همیشه آنها را همراه خودم نگه می‌داشتم. «وقتی زنی یا مردی از سوی کسی که دوستش دارد رها می‌شود، هرکدام روی درد خود متمرکز هستند؛ و هیچ کس از آنچه که برای دیگری اتفاق افتاده است تعجب نمی‌کند. ممکن است آنها هم رنج کشیده باشند و تمایلات قلبی خودشان را کنار بگذارند و به خاطر جامعه کنار خانواده خود بمانند. آنها هر شب به رختخواب می‌روند، نمی‌توانند بخوابند، گیج و سردرگم هستند که شاید تصمیم اشتباهی گرفته باشند. بعضی اوقات هم آنها احساس اطمینان می‌کنند که محافظت از خانواده و فرزندانشان وظیفه آنهاست؛ اما زمان کمکی به آنها نمی‌کند و هرچه زمان جدایی بیشتر می‌شود خاطراتشان بیشتر از لحظات تلخ پاک می‌شود و تبدیل به ارزوی یافتن بهشت گمشده می‌شود؛ و کسی جز خودشان نمی‌تواند به آنها کمک کند. او فاصله می‌گیرد و در طول هفته آشفته به نظر می‌رسد و تنها روزهای آخر هفته برای توپ‌بازی با دوستانش بیرون می آید. پسرش از بستنی خوردن لذت می‌برد و همسرش با حسرت غمگینانه به زنانی که لباس‌های باشکوه پوشیده‌اند نگاه می‌کند -باد آن‌قدر قوی نیست که جهت قایق را تغییر دهد و همان‌جا در بندر در میان آب‌های آرام می‌ماند -همه رنج می‌برند، چه آنهایی که می‌روند و چه آنهایی که می‌مانند و حتی خانواده‌ها و فرزندانشان، ولی هیچ کس کاری از دستش برنمی‌آید.» مادام گومه به چمنی که در وسط باغچه کاشته شده بود می‌نگریست و وانمود می‌کرد حرف‌هایم را تحمل می‌کند، اما من می‌دانستم که با حرف‌هایم زخمی کهنه را باز کرده‌ام که ممکن است دوباره خونریزی کند. پس از مدتی برخاست و پیشنهاد داد که برگردیم -احتمالا خدمتکارانش شام تهیه دیده بودند -و گفت که قرار است هنرمندی مشهور به همراه دوستانش از موزه همسرش دیدن کنند.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است