دسته بندی : داستان نوجوان

کلاود 1 (گربه ی جنگ سالار خبیث فضایی:وحشتناک ترین تبعید تاریخ)

(داستان های نوجوانان آمریکایی،قرن 12م،مناسب برای 9تا14 سال،تصویرگر:راب مومارتس)
159,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 174
شابک 9786229834220
تاریخ ورود 1401/02/19
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1404
وزن (گرم) 206
قیمت پشت جلد 159,000 تومان
کد کالا 113085
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
گربه‌ی جنگ‌سالار، گربه خبیث فضایی که سال‌ها بدترین جنایت‌ها را در حق گربه‌ها کرده و هر بلایی دلش خواسته سر آن‌ها آورده حالا کارش به دادگاه محاکمه رسیده و قرار است یک حکم باستانی که سال پیش آن را برای همیشه لغو کرده بودند دوباره برای او اجرا شود. این به دلیل آن است که گربه‌ی جنگ‌سالار کارهای خبیثانه غیرقابل بخششی کرده، پس او را وارد ماشین انتقال می کنند در فضا رها می‌کنند تا به مخوف‌ترین سیاره تبعیدش کنند و گربه بعد از انتقال سر از سیاره‌ی زمین در می‌آورد. درست در جایی که راج و خانواده‌اش به‌تازگی برای زندگی به آن نقل مکان کرده‌اند. پسرک توی خانه نشسته و به این فکر می‌کند که آمدنشان به اینجا مزخرف‌ترین اتفاقی بوده که می‌توانست رخ بدهد که ناگهان نور سبزرنگی را بیرون از خانه می‌بیند...
بخشی از کتاب
ای دل غافل، از احساس حقارت تبعید چه بگویم! گلوله‌ی مو! باید هرجور شده توی این سیاره، روبات خزشور جور کنم. به دژ که برگشتیم، انسان‌ها از قفس رهایم کردند و بسته‌بندی چیزهایی را که از قلمروی مرد خونین دزدیده بودند باز کردند؛ و بعد آن‌ها را جلوی من گذاشتند... مثل پیشکش. یعنی حساب کار دستشان آمده بود که من سرور آن‌ها هستم؟ یعنی داشتند سوگند وفاداری تا پای جان برایم می‌خوردند؟ این‌طوری که معرکه می‌شد. هدیه‌هایشان را وارسی کردم. یکی از آن‌ها برجی کوچک بود که طنابی دورش پیچانده بودند. شاید هم یک جور مجسمه بود! چند تا حیوان کرکی و پرزدار هم بین هدیه‌ها بود که انگار می‌خواستند ترغیبم کنند بهشان حمله کنم و بکشمشان؛ یعنی می‌خواستند این‌طوری آموزش نظامی بدهند! واقعا از هدیه‌هایشان ناامید شدم. بعد جعبه‌ای را درآوردند، مقداری از یک جور شن ریختند توی آن و روکشی رویش گذاشتند. بلندم کردند و گذاشتند آن تو. متوجه نمی‌شدم منظورشان از این کار چیست و از من می‌خواهند آن تو چه کار کنم. توی شن سوراخ بکنم؟ آخر چرا؟ بالاخره، رسیدیم به غذا... البته اگر می‌شد بهش بگویید غذا. فقط وقتی دیو گنده چندبار وانمود کرد دارد آن‌ها را می‌گذارد توی دهانش، فهمیدم از من انتظار دارند آن گلوله‌های ریگ را بخورم. نه اینکه واقعا گلوله‌ها را بخورد. نه، انسان‌ها خوراکی کاملا متفاوت برای سیر کردن شکمشان داشتند. بوهایی عجیب و البته لذیذ، از توی قابلمه‌ای می‌آمد که آن انسان خزبلند داشت به هم می‌زد. گلوله‌ها را تف کردم بیرون پریدم نزدیک جعبه‌ی فلزی شعله‌ور تا غذا را بچشم، ولی انسان خزبلند من را عقب راند. گستاخ! اگر نابودکننده‌ی مولکولی‌ام همراهم بود، حسابش را می‌گذاشتم کف دستش و با یک حرکت تبخیرش می‌کردم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است