دسته بندی : داستان نوجوان

گروه مخفی

(داستان های نوجوانان فارسی،قرن 14،تصویرگر:مجید صابری نژاد)
نویسنده: سپیده نیک رو
100,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 96
شابک 9786004137829
تاریخ ورود 1400/12/08
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 85
قیمت پشت جلد 100,000 تومان
کد کالا 111448
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب گروه مخفی اثری است از سپیده نیک‌رو به چاپ انتشارات محراب قلم. کتاب پیش رو روایتگر داستان دختری به نام پریا است که همراه با دو دوست صمیمی خود یعنی نگار و پانیذ، یک گروه مخفی تشکیل می‌دهد تا به کمک آن، هم از وظایف مدرسه و هم از دست برادر کوچک تازه به دنیا آمده‌اش که همه‌ی توجه‌ها را به خود جلب کرده است، فرار کند. به نظر پریا هیچ‌چیز مسخره‌تر و ترسناک‌تر از به‌دنیاآمدن برادر کوچک‌تر نیست. به‌خصوص وقتی سیزده‌ساله شده باشی و حس کنی دیگر کسی به تو اهمیت نمی‌دهد، تاجایی‌که بعد از مدرسه به خانه نروی، پایت به اداره‌ی پلیس باز شود، دیر به خانه برگردی اما پدر و مادرت عین خیالشان هم نباشد. حالا پریا باید چه کند؟آیا کاری از دست آدم‌فضایی‌های خیالیش و یا آن جادوگر خپل که مادر پانیذ دائم به ملاقاتش می‌رود، برمی‌آید؟
بخشی از کتاب
حالا که کلاهش را برداشته بود، تازه فهمیدم که کله‌اش اصلا مو ندارد (غیر از چهارتا). داشتم آن چهارتا مو را به دقت می‌شمردم که آقای پلیس عصبانی شد. گفت: «بچه! زود شماره‌ی پدرت رو بگیر بیاد دنبالت. دیگه هم تنها توی پارک نگرد. مملکت صاحب داره! الکی که نیست. وقت مارو گرفتی. اگه توی کار پلیس فضولی نکرده بودی، اون یارو رو با این کیف می‌گرفتیم. البته گرفتیمش بالاخره. ولی تو نیم وجب بچه کار مارو خراب کردی. هیچ فکر نکردی توی کیف چیه؟» گفتم: «اِم...» گفت: «هیچ فکر نکردی شاید دزد باشه؟» گفتم: «اِم...» گفت: «هیچ فکر نکردی؟» گفتم: «اِم...» گفت: «یعنی اصلا فکر نکردی؟» تا آمدم باز شروع کنم چیزی بگویم، گفت: «بسه چقدر حرف می‌زنی، بچه! زنگ بزن. اگه ازت معلوم نبود چقدر چلمنی، امشب توی اداره‌ی پلیس نگهت می‌داشتم.» شماره‌ی بابا را هزاروپانصدوشصت‌ودو بار گرفتم، اما برنداشت. احتمالا یا داشت کهنه عوض می‌کرد یا داشت پشت در حمام، گورخر را می‌پایید یا داشت آروغش را می‌گرفت یا... شماره‌ی خانه و گوشی مامان هم همین بود. همان‌جا نشستم. آدم فضاییِ کوچولو، توی کیفم داشت گریه می‌کرد. فکر کردم شب را باید توی زندان سر کنم. آقای پلیس که رفته بود بیرون، برگشت و دید که من سرم تا نصفه توی کیفم گیر کرده و صدای گریه‌ی آدم فضایی می آید. گفت: «چی شد بچه؟» همان‌طور که لب و لوچه‌ام آویزان بود، گفتم: «کسی برنمی‌داره. سرشون گرم بچه‌ی جدیده. می‌شه به یکی دیگه زنگ بزنم؟» انگار دلش حسابی سوخته باشد، کمی مهربان‌تر گفت: «پاشو، بچه؛ پاشو زنگ بزن خاله‌ای، عمه‌ای، عمویی، بالاخره یکی بیاد بسپرمت دستش. مملکت صاحب داره، خب!» از همان اول این فکر را که به یکی از فامیل زنگ بزنم، از سرم بیرون کردم؛ چون خیلی آبروریزی می شد. بعد فکر کردم به مامان نگار زنگ بزنم. اما پشیمان شدم.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است