دسته بندی : رمان ایرانی

پروانه های بنفش

(داستان های فارسی،قرن 14)
220,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 368
شابک 9786229871515
تاریخ ورود 1400/11/20
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1400
وزن (گرم) 412
قیمت پشت جلد 220,000 تومان
کد کالا 110856
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
شخصیت اصلی داستان دختری 22ساله به نام نیاز است که سال‌هاست حرفی را در درون خود نگه داشته است و نمی‌تواند آن را بازگو کند؛ خاطرات دوران کودکی‌اش او را آزار می‌دهد و فکرش تمام وجودش را می‌لرزاند؛ فکر و خیال گذشته دست از سر او بر نمی‌دارد و کاری جز حسرت و پشیمانی از او بر نمی‌آید. درد و نفرتی در دل دختر جمع شده است که اجازه نمی‌دهد به چیز دیگری فکر کند... نیاز در باغ بزرگ عمویش به‌همراه خانواده زندگی می‌کند. ارتباط او با پسرعمویش «میثم» و تهدیدهایش او را دچار وحشت و ترس می‌کند. دختر برای فرار از رسوایی مجبور به مهاجرت می‌شود اما...
بخشی از کتاب
از شیطنت غیرمستقیم میثم خنده‌ام گرفته بود. به‌طور واضحی می‌خواست تا صبح با او چت کنم. خودم که حرفی برای گفتن نداشتم. نوشتم: -می‌شنوم. و ایموجی خنده و چشمک هم فرستادم. تا صبح نوشت و من خواندم. گاهی حرف‌های متفرقه... گاهی دلنوشته و گاهی هم شعر. از همان شب فهمیدم به شعرهای سهراب سپهری بیشتر علاقه دارد. وقتی از علاقه‌مندی‌های من پرسید مردد ماندم چه جوابی بدهم. هیچ‌وقت فکر نکرده بودم به چیزی در این دنیا علاقه‌مندم؟ حرف‌های میثم من را به فکر فرو برده بود. چه هدفی در زندگی داشتم؟ برای چه چیزی می‌جنگیدم و به امید برآورده‌شدن کدام آرزو صبح از خواب بیدار می‌شدم؟ اصلا آرزویی داشتم؟ نزدیک سحر خوابم برد و یادم نمی‌آمد با میثم خداحافظی کرده‌ام یا نه. پلک‌هایم را که باز کردم یک وویس از طرف خشایار آمده بود. با ترس وویس را لود کردم و صدای عربده‌های عصبانی‌اش در اتاق پیچید: -برای چی تا چهار صبح آنلاین بودی؟ داشتی با کدوم حروم‌زاده‌ای چت می‌کردی؟ صدای فریادش چهارستون بدنم را لزراند. هنوز آنلاین بود که به محض سین شدن من زنگ زد. گوشی در دستم ویبره می‌رفت و من جرات نداشتم جواب بدهم. قلبم تند می‌کوبید و اتاق دور سرم می‌چرخید. تماس اول بی‌پاسخ ماند. می‌توانستم حدس بزنم از این پشت خط‌ماندن تا چه حد عصبانی شده بود. -نیاز، بیداری؟ مامان از بیرون صدایم می‌زد. تکانی خوردم و با ترس بلند شدم. خشایار دست بردار نبود. انگار تا جوابش را نمی‌دادم بی‌خیال نمی‌شد. انگشتم روی دکمه‌ی سبز رفت و همان لحظه تصویر میثم از جلوی چشمانم عبور کرد. چرا باید جواب خشایار را می‌دادم؟ چرا یک بار تلاش نکردم بر این ترس بی‌موردم غلبه کنم. گوشی را روی حالت سایلنت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. دل و جرات پیدا کرده بودم؟ اگر جرات بود پس چرا زانوهایم می‌لرزید و راه رفتنم را سست می‌کرد؟
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است