مرگ الیویه بکای و داستان های دیگر
(داستان های فرانسه،قرن 19م)
موجود
ناشر | افق |
---|---|
مولف | امیل زولا |
مترجم | محمود گودرزی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 248 |
شابک | 9786227902105 |
تاریخ ورود | 1400/11/12 |
نوبت چاپ | 2 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 200 |
کد کالا | 110621 |
قیمت پشت جلد | 1,200,000﷼ |
قیمت برای شما
1,200,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب پیشِرو داستانهای کوتاهی را با موضوعات مختلف ازجمله: مرگ، تقدیر و جبر محیط در خود جای داده که به قلم امیل زولا، مهمترین نمایندهی مکتب ادبی ناتورالیسم، به رشتهی تحریر درآمده است. داستان اول کتاب، به نام «مرگ الیویه بکای» داستان مردی را روایت میکند که از کودکی به یک بیماری مبتلا است که حالتی شبیه به مرگ دارد. به گونهای که حالت بیحسی و کرختی را همیشه در خود میبیند. روزی همسر و پزشکش گمان میکنند او مرده است و مراسم کفنودفنش را مهیا میکنند، اما… .
در این اثر خواننده ترس و موقعیتهای هولناک بسیاری را تجربه میکند و همراه با شخصیتهای داستانها با شرایط، وقایع و افراد گوناگون روبهرو میشود.
در این اثر خواننده ترس و موقعیتهای هولناک بسیاری را تجربه میکند و همراه با شخصیتهای داستانها با شرایط، وقایع و افراد گوناگون روبهرو میشود.
بخشی از کتاب
در هنگ همه حیرت کرده بودند. خانم باز رابطهاش را با ملانی قطع کرده بود. پس از یک هفته مسئله اثبات شده بود و کسی نمیتوانست انکارش کند: سروان دیگر به کافهی پاریس قدم نمیگذاشت، میگفتند که داروساز جای همچنان گرمش را گرفته و حسرتش را به دل قاضی سابق گذاشته بود. و حیرتانگیزتر اینکه سروان بورل در خیابان رکوله خود را حبس کرده بود و بیرون نمیرفت. بیشک به زندگیاش نظموترتیب میداد، بهطوری که شبها را کنار آتش میگذراند و از شارل کوچولو میخواست درسهایش را تکرار کند. مادرش که دربارهی زدوبندهایش با گانیو کلمهای به او نگفته بود روی مبل خود مقابلش همانطور خشک و عصاقورتداده باقی میماند؛ اما از نگاههایش معلوم بود که او را درمان شده میپندارد.
پانزده روز بعد، شبی سرگرد لاگیت آمد و خود را برای شام دعوت کرد. از مواجههی دوباره با بورل معذب بود، البته نه بهخاطر خودش، بهخاطر سروان که میترسید خاطرات ناخوشایندی را به یادش آورد. اما از آنجا که سروان داشت خودش را اصلاح میکرد، خواست دستش را بفشارد و با هم چیزی بخورند. لابد این کار خوشحالش میکرد.
وقتی لاگیت آمد، بورل داخل اتاق بود. خانم بورل بود که از او استقبال کرد. سرگرد پس از آنکه گفت شامش را خورده، همانطور که صدایش را پایین میآورد، افزود:
«خب؟»
پیرزن جواب داد:
«همهچیز بر وفق مراد است.»
«چیز مشکوکی وجود ندارد؟»
«اصلا و ابدا… ساعت نه میخوابد، یک بار هم غیبت نکرده و خیلی خوشحال به نظر میرسد.»
«آه! لعنت بر شیطان! خیلی خوب است! میدانستم که لازم است به او تکانی بدهیم. این جانور هنوز هم درک و احساس دارد!»
پانزده روز بعد، شبی سرگرد لاگیت آمد و خود را برای شام دعوت کرد. از مواجههی دوباره با بورل معذب بود، البته نه بهخاطر خودش، بهخاطر سروان که میترسید خاطرات ناخوشایندی را به یادش آورد. اما از آنجا که سروان داشت خودش را اصلاح میکرد، خواست دستش را بفشارد و با هم چیزی بخورند. لابد این کار خوشحالش میکرد.
وقتی لاگیت آمد، بورل داخل اتاق بود. خانم بورل بود که از او استقبال کرد. سرگرد پس از آنکه گفت شامش را خورده، همانطور که صدایش را پایین میآورد، افزود:
«خب؟»
پیرزن جواب داد:
«همهچیز بر وفق مراد است.»
«چیز مشکوکی وجود ندارد؟»
«اصلا و ابدا… ساعت نه میخوابد، یک بار هم غیبت نکرده و خیلی خوشحال به نظر میرسد.»
«آه! لعنت بر شیطان! خیلی خوب است! میدانستم که لازم است به او تکانی بدهیم. این جانور هنوز هم درک و احساس دارد!»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر