مردن کار سختی است
(داستان های عربی،سوریه،قرن 20م،تاریخ و جنگ داخلی سوریه،2011م)
موجود
ناشر | برج |
---|---|
مولف | خالد خلیفه |
مترجم | ساجده آخوندی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 184 |
شابک | 9786227280616 |
تاریخ ورود | 1400/11/03 |
نوبت چاپ | 1 |
سال چاپ | 1400 |
وزن (گرم) | 178 |
کد کالا | 110322 |
قیمت پشت جلد | 650,000﷼ |
قیمت برای شما
650,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب مردن کار سختی است، اثر خالد خلیفه است با ترجمه ی ساجده آخوندی و چاپ انتشارات برج.
کتاب حاضر به قلم رمان نویس مشهور سوریه «خالد خلیفه» به رشته ی تحریر درآمده است. مولف در این اثر به شرح حال مردم سوریه در روزگاری که آتش جنگ از هر سو به آن ها می تازد، روی آورده و داستانی برخاسته از واقعیت های کشورش را به تماشا گذاشته است. او از کوچه ها و خیابان های غرق در خون و آشفتگی و از مردمی که در هجوم گلوله و آتش و خون، زندگی را سپری می کنند و در این میان می کوشند تا باوجود تلخی و هولناکی وحشت آفرین، جنازه ی عزیزان، دوستان، آشنایان و هم وطنان خود را آن گونه که می خواهند به خاک بسپارند روایت می کند.
داستان او شاید برای مردم دیگر کشورها یک داستان دیستوپیایی به حساب بیاید اما برای مردم کشورش یک ماجرای رئال است.
شخصیت اصلی «مردن کار سختی است» عبداللطیف نام دارد که در لحظه های پایانی عمرش وصیت می کند که در زادگاه خودش او را دفن کنند. فرزندان او که «حسین، فاطمه و بلبل» نام دارند،قصد دارند وصیت پدر را عملی کنند و در شرایطی که هر روز هزاران جسد را در گورهای دسته جمعی دفن می کنند، با هولناکی با یکدیگر همدل می شوند.
کتاب حاضر به قلم رمان نویس مشهور سوریه «خالد خلیفه» به رشته ی تحریر درآمده است. مولف در این اثر به شرح حال مردم سوریه در روزگاری که آتش جنگ از هر سو به آن ها می تازد، روی آورده و داستانی برخاسته از واقعیت های کشورش را به تماشا گذاشته است. او از کوچه ها و خیابان های غرق در خون و آشفتگی و از مردمی که در هجوم گلوله و آتش و خون، زندگی را سپری می کنند و در این میان می کوشند تا باوجود تلخی و هولناکی وحشت آفرین، جنازه ی عزیزان، دوستان، آشنایان و هم وطنان خود را آن گونه که می خواهند به خاک بسپارند روایت می کند.
داستان او شاید برای مردم دیگر کشورها یک داستان دیستوپیایی به حساب بیاید اما برای مردم کشورش یک ماجرای رئال است.
شخصیت اصلی «مردن کار سختی است» عبداللطیف نام دارد که در لحظه های پایانی عمرش وصیت می کند که در زادگاه خودش او را دفن کنند. فرزندان او که «حسین، فاطمه و بلبل» نام دارند،قصد دارند وصیت پدر را عملی کنند و در شرایطی که هر روز هزاران جسد را در گورهای دسته جمعی دفن می کنند، با هولناکی با یکدیگر همدل می شوند.
بخشی از کتاب
بلبل آرزو کرد که تا رسیدن به عنابیه ساکت باشند. آنجا خویشاوندان برای دفن به کمکشان می آمدند. بعد از آن، برای آخرین بار، از جمع خانواده فرار می کرد و به پیله اش بازمی گشت و مانند یک موش در اتاقش زندگی می کرد تا رویای مهاجرتش به جایی دور محقق شود؛ آنجا خودش را زیر برف مدفون می کرد و از هیچ چیز شکایت نداشت. در آن لحظه، به تنگی جا در ون فکر کرد و غافل گیری هایی که در مسیر انتظارشان را می کشید. طی سه سال گذشته هیچ کس را سراغ نداشت که جسدی را این همه راه به عنابیه برده و دفن کرده باشد.
حسین از سکوت آن دو خسته شد و وقتی حافظه اش هم در یادآوری پندهای تقویم به او کمکی نکرد، با تندی از فاطمه خواست پنجره را ببندد و با لحنی سرد گفت که تا نیمه شب به عنابیه نخواهند رسید و حتی شاید تا صبح. سپس از آینه به آن بلبل و فاطمه نگاه کرد و ترس وجود هر سه شان را فرا گرفت. همه ی برنامه هایشان به باد رفته بود. بیش از حد دیر کرده بودند. کم شدن تعداد ماشین ها، خلوتی جاده و منظره های سبز دوردست و هرآنچه در مسیر بود، به ترسشان اضافه می کرد.
در ابتدای بزرگ راه، ماشین ها به سمت راهی فرعی می رفتند. حسین از یک راننده تاکسی پرسید که آیا بزرگ راه بسته است؟ و راننده جواب داد که تک تیراندازها راه را بسته اند و اضافه کرد: «از سه ساعت پیش چهار مسافر را زده اند.»
سپس به جسد یک زن و مرد و دختر و پسری جوان اشاره کرد. بلبل با خودش فکر کرد همان طور که با هم زندگی کرده بودند، با هم نیز مردند. حسین ون را به سمت کوچه پس کوچه های باریک و تنگ برد.
حسین از سکوت آن دو خسته شد و وقتی حافظه اش هم در یادآوری پندهای تقویم به او کمکی نکرد، با تندی از فاطمه خواست پنجره را ببندد و با لحنی سرد گفت که تا نیمه شب به عنابیه نخواهند رسید و حتی شاید تا صبح. سپس از آینه به آن بلبل و فاطمه نگاه کرد و ترس وجود هر سه شان را فرا گرفت. همه ی برنامه هایشان به باد رفته بود. بیش از حد دیر کرده بودند. کم شدن تعداد ماشین ها، خلوتی جاده و منظره های سبز دوردست و هرآنچه در مسیر بود، به ترسشان اضافه می کرد.
در ابتدای بزرگ راه، ماشین ها به سمت راهی فرعی می رفتند. حسین از یک راننده تاکسی پرسید که آیا بزرگ راه بسته است؟ و راننده جواب داد که تک تیراندازها راه را بسته اند و اضافه کرد: «از سه ساعت پیش چهار مسافر را زده اند.»
سپس به جسد یک زن و مرد و دختر و پسری جوان اشاره کرد. بلبل با خودش فکر کرد همان طور که با هم زندگی کرده بودند، با هم نیز مردند. حسین ون را به سمت کوچه پس کوچه های باریک و تنگ برد.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر