به افق پاریس

(داستان های انگلیسی،قرن 20م)
نویسنده: الکس جورج
235,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 288
شابک 9786227280562
تاریخ ورود 1400/10/21
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 215
قیمت پشت جلد 235,000 تومان
کد کالا 109969
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب به افق پاریس، اثر الکس جورج است با ترجمه‌ی اسدالله امرایی و چاپ انتشارات برج. مولف در این اثر وقایع جنگ جهانی اول در پاریس و تاثیرات آن را در قالب داستان 4 شخصیت به تصویر می‌کشد و خواننده را به خیابان‌های پاریس می‌برد. او در این نگارش از زندگی 4 فرد عادی ساکن پاریس به نام‌های «سورن، کامیل، گیوم و ژان پل» سخن می‌گوید که در نهایت زندگی‌شان با افراد مشهور تداخل پیدا می‌کند. این 4 شخصیت به‌صورت تصادفی به یکدیگر می‌رسند و زندگی‌شان برای همیشه دگرگون می‌شود. سورن مهاجر ارمنی است که در پاریس برای کودکان نمایش عروسکی اجرا می‌کند. کامیل منشی و خدمتکار مارسل پروست است که قبل از مرگ نویسنده به او قول می‌دهد تا همه‌ی دفترهایش را بسوزاند. گیوم به‌دنبال گمشده‌ی خود در شهر است. ژان پل هم روزنامه‌نگاری است که رویاهایی در سر می‌پروراند و او هم گمشده‌ای دارد.
بخشی از کتاب
در امتداد ساحل رودخانه پیش می‌رفتند. هر قدمی که جلو می‌گذاشتند، یک قدم به مرگ نزدیک می‌شدند. چندین هفته بود که پیش می‌رفتند و سر نیزه‌ی سربازان عثمانی پشت سرشان بود. دشت‌های آناتولی شرقی خشونت بی‌حدی داشت. پناهگاهی در کار نبود و غذا اندک بود. هر شب کاروان اسیران پیاده از پا می‌افتادند و صبح خیلی‌ها بلند نمی‌شدند. لباس مرده‌ها را به سرعت می‌دزدیدند. جنازه‌های برهنه را کنار جاده روی هم تلنبار می‌کردند تا کلاغ‌ها خدمتشان برسند. اول پیرها و ناتوان‌ها می‌مردند و بعد نوبت بچه‌ها می‌رسید. سورن بالاکیان یادش بود که مادر جوانی با دست‌های خالی خود برای نوزادش قبر می‌کند. اندوهگین و گریان مثل سگی که استخوانی را در خاک چال می‌کند، پنجه در خاک می‌کشید. وقتی چاله به نیمه رسید گروهی سرباز خندان او را به بیشه‌ای در آن حوالی کشاندند. سورن دیگر او را ندید. ارمنی‌ها را در منطقه از خانه و کاشانه‌شان می‌راندند و به سمت شرق و دشت‌های سوریه می‌راندند که بمیرند. فرات از خونشان سرخ بود. سورن از کنار مادرشان تکان نمی‌خورد. فقر و فلاکت و خستگی زن را به روزی انداخته بود که سورن او را نمی‌شناخت. چشم‌هایش را به زمین دوخته بود و زیر لب درباره‌ی خانه‌شان حرف می‌زد که از آن رانده شده بودند. درباره‌ی فقدان بزرگ‌تر حرفی نمی‌زد، همان که هر بار سورن به فکرش می‌افتاد توی دلش خالی می‌شد اندوه چیزی را درون مادرش سوزانده بود. روستایی‎ها را مجبور می‎کردند بدون هیچ بالاپوشی بیرون زیر آسمان پرستاره بخوابند. مادر سورن هر شب به چنان خواب عیقی فرو می‎رفت که حتی فرصت کابوس دیدن هم نداشت. کنار مادرش دراز می‎کشید و نفس او را تماشا می‎کرد که مثل ابری سفید از دهانش بیرون می‌زد.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است