دسته بندی : رمان نوجوان

پنج دیو و یک امشاسپند

(داستان های فارسی،قرن 14،تصویرگر:آرش علیمحمدی)
نویسنده: آرش علیمحمدی
480,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 320
شابک 9789641703730
تاریخ ورود 1400/09/15
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 260
قیمت پشت جلد 480,000 تومان
کد کالا 109051
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
رمان پنج دیو و یک امشاسپند، ماجرای پسر نوجوان نقاشی به اسم بهمن است که درگیر ماجرای سرقت آثار نقاشی قدیمی ایرانی می‌شود. قصه از جایی شروع می‌شود که زن‌وشوهری که از اساتید باستان‌شناسی هستند و قصد سفر به جیرفت برای تحقیقات باستان‌شناسی جدیدشان را دارند، توسط راننده‌ای که قرار است آن‌ها را به فرودگاه برساند ربوده می‌شوند. از طرفی بهمن، پسر نوجوانی که عاشق ادبیات و تاریخ کهن ایران است و در هنرستان، نقاشی می‌خواند چندین سال است نزد مرد مرموزی به یادگیری کپی آثار نقاشی قدیمی ایرانی می‌پردازد. بعد از اینکه سال گذشته ریمن، همان مرد مرموز، در یک حادثه کشته شد، بهمن قصد دارد خودش با کپی آثار نقاشی قدیمی و فروش آن‌ها به مجموعه‌داران پولی برای خود و خانواده‌اش دست‌وپا کند. در همین گیرودار است که ناخواسته وارد باند سرقت آثار نقاشی قدیمی ایرانی می‌شود و دوستان و دشمنانی پیدا می‌کند. اکنون بهمن باید بزرگ‌ترین تصمیم زندگی خود را بگیرد. یا باید با آن‌ها همکاری کند و یا اینکه عقلش را به کار بیندازد و کاری کند که به نفعش تمام شود. اگر عاشق هیجان هستید، این کتاب شما را با خود تا انتها خواهد کشاند. کتابی که با خواندنش حقایقی عجیب برملا می‌شود. شما با خواندن این کتاب با بهمن همراه خواهید شد. با آن اشعار فردوسی را خواهید خواند و به جست‌وجوی آثار نقاشی خواهید پرداخت. به‌غیر از بهمن، آدم‌های عجیب‌وغریب دیگری هم در این کتاب حضور دارند که در هر قسمت از قصه شما را شوکه خواهند کرد؛ خانم توسی، پیرزن عجیب‌وغریبی که انگار از آینده خبر دارد. مهرداد، مرد خوش‌تیپی که بهمن را یاد داستان‌های هزارویک‌شب می‌اندازد. داریوش، مرد مرموز سیاهپوشی که سرنوشت شومی انتظارش را می‌کشد. صورت‌زخمی، مرد بدریخت با چشمان از حدقه بیرون‌زده و زخم عجیب روی صورتش که همه‌جا مثل سایه دنبال بهمن است و.... .
بخشی از کتاب
آرمیتا اسپندان همیشه به دانشجوهایش می‌گوید: «اگه می‌خواین باستان‌شناسِ خوبی بشین، باید مثل کلاغ باهوش باشید و مثل گربه فرصت‌طلب! اصلا انگار کارآگاهِ پلیسی هستین که رفته سرِ صحنه‌ی قتل. خیلی مهمه که قبل از بقیه برسین. به‌علاوه، باید دقیق، ریزبین و تحلیلگر هم باشین.» ولی حالا خودشان دارند آخرِ همه می‌رسند. کمی از نیمه‌شبِ پنج‌شنبه، 25 دی 1400 گذشته و هنوز جلوی در خانه‌شان توی کوچه‌ی گیاهی تجریش هستند و عملا چیزی نمانده قطار کرمان برای رفتن به جیرفت را از دست بدهند. آرمیتا به برزو نگاه می‌کند و پایِ راستش را به زمین می‌کوبد. شوهرش همیشه موقع فکر کردن به چیزهای مهم، بیش از حد کُند می‌شود. مثل حالا که شش‌دانگِ حواسش به کشفِ رازِ آن نوشته‌های باستانی است. چانه‌اش را بالا می‌گیرد و از درِ خانه می‌رود بیرون. همین که پایش به کوچه می‌رسد، سکندری می‌خورد. دندان‌هایش را به هم فشار می‌دهد تا بلند جیغ نکشد. خشکش زده. یخ‌زدگی زمین سرعتشان را کمتر هم خواهد کرد. لب‌هایش را می‌جود. هروقت می‌خواهد جلوی ایراد گرفتن‌های بدموقعش را بگیرد این کار را می‌کند. دسته‌ی چمدان را سفت می‌چسبد و مثل یک جوجه اردک تا کنار ماشین تلو تلو می‌خورد. برزو هم بالاخره می‌آید. با حوصله یک کیف بزرگ را می‌گذارد روی صندلیِ کنار راننده. کمر راست می‌کند و به ابرهای سرخ‌رنگ خیره می‌شود. انگار به بارشِ آرامِ دانه‌های درشت برف ماتش برده. آرمیتا صدایش را خش‌دار می‌کند و با دندان‌های به هم چفت‌شده می‌گوید: «دیر شد!» برزو خودش را جمع‌وجور می‌کند و هیکل درشتش را جا می‌دهد روی صندلی عقب. آرمیتا زیر لب ادامه می‌دهد: «انگار نه انگار این مهم‌ترین مسافرتِ زندگیمونه!» سوار می‌شود.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است