#
#
دسته بندی : رمان ایرانی

پیرزن جوانی که خواهر من بود (کتاب بوف)

(داستان های فارسی،قرن 14)
نویسنده: صمد طاهری
140,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 144
شابک 9786003677104
تاریخ ورود 1400/06/22
نوبت چاپ 3
سال چاپ 1402
وزن (گرم) 160
قیمت پشت جلد 140,000 تومان
کد کالا 106805
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب پیرزن جوانی که خواهر من بود اثر صمد طاهری است به چاپ انتشارات نیماژ. این کتاب به مسئله ای پرداخته که طاهری کم و بیش در دیگر آثارش آن را مورد توجه قرار داده، موضوع «زوال معصومیت». نویسنده که خود از خاک آبادان برخاسته داستانش را در آبادان خلق می کند و از موقعیت چند فرهنگی این سرزمین بهره می گیرد تا در قالب روایتی طنزآمیز از انسان هایی بالغ اما فرومانده در دوران نوجوانی شان بگوید، از روند یکسان سازی آدم ها و حذف افراد متفاوت. رمان از زبان اول شخص حکایت می شود، کسی که نسبت به اطرافیانش صداقت در پیش نگرفته اما در برابر خود و مخاطبش صادقانه پیش می رود و نشان می دهد که چگونه از دسته قربانیان می گریزد و در دسته قربانی کنندگان جای می گیرد.
بخشی از کتاب
انگار اصلا خوشی به من نیامده. همین که تجارت خانه آمد روی غلتک بیفتد پدرم رفت بغل دست آقا رحمت. صدیقه هم که یک هفته است فین فین اش بند نمی آید. برنامه ی مسجد که تمام شد رفتیم سر خاک. آخرش زیر همین سروهایی که دلش می خواست خوابید. من گفتم روی سر مادر بهتر است اما مهندس از ماه شهر تلگراف زد که نه، خودش گفته زیر آن سروها. خوشم آمد، فکر نمی کردم پدرم این قدر زبل باشد. تلفنی به مهندس و ملکه هم گفته بود. یعنی پیشاپیش دستم را خوانده بود. از خاکستان که برگشتیم، همه تلپ شدند توی خانه به چای و حلوا و میوه خوردن. حالا بخور و کی نخور. همه جا را هم چول کرده بودند. صدیقه هم که پخته بود و آماده کرده بود، حالا باید می شست و می روفت. چون ملکه خیلی عزادار و غمگین و غمگسار بود نمی توانست دست به سیاه و سفید بزند. اگر یک پوست پرتقال را هم از روی فرش برمی داشت لول غمگین بودن اش پایین می آمد. شوهر گامبویش هم یک وری نشسته بود و بالشی را بغل کرده بود، یک پشت چای و حلوا خرمایی می خورد و سیگار دود می کرد و سیاست های اشتباه ابرقدرت ها را تشریح می کرد. پیدا بود که خیلی بالاست. مهندس هم همان طور که سیاست های غلط ابرقدرت ها را اصلاح می کرد به محض این که چشم زنش را دور می دید، یک نخ از سیگار وینستون آن یکی مهندس آتش می زد و هول هولکی پنج شش قلاج عیالواری می گرفت و خاموش می کرد و یک نصفه نارنگی می چپاند توی دهنش. دو سه تا مهندس دیگر هم لنگر انداخته بودند که نمی شناختم شان. گمانم از اهالی خیابان فخرآباد بودند. همه شان بالا به نظر می رسیدند چون یک پشت چای و حلوا می خوردند و در پیدا کردن اشتباهات ابرقدرت ها روی دست مهندس های دیگر بلند شده بودند.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است