مرد سوت زن

(داستان های کوتاه طنزآمیز ترکی-ترکیه،قرن 20م)
نویسنده: عزیز نسین
125,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 112
شابک 9786003768277
تاریخ ورود 1400/01/18
نوبت چاپ 4
سال چاپ 1403
وزن (گرم) 111
قیمت پشت جلد 125,000 تومان
کد کالا 101795
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
مهمت نصرت معروف به عزیز نسین، نویسنده، طنزپرداز و مترجم اهل ترکیه (زاده‌ی ۲۰ دسامبر ۱۹۱۵ و در گذشته‌ی ۶ ژوئیه‌ی ۱۹۹۵) است. او در آثارش به نقد نابرابری‌های اقتصادی، سیستم اداری کشور و بسیاری از ویژگی‌های جامعه می‌پردازد. مجموعه‌داستان مرد سوت زن نیز دربردارنده‌ی مضامین اجتماعی و اخلاقی است که به زبانی ساده و البته طنزآمیز جامعه را نقد می‌کند. این مجموعه با چهارده داستان کوتاه، موضوعاتی همچون بوروکراسی رایج در ادارات تا رفتار فرصت‌طلبانه مردم نسبت به یکدیگر را دستمایه‌ی طنز خود قرار می‌دهد. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «خدا خودش می‌داند که من جز سوت‌زدن هیچ گناه دیگری نداشتم. بعد از آن، فهمیدم درست است که سوت‌زدن در کشور ما کارها را راه می‌اندازد، ولی باید بلد باشی که چطور سوت بزنی.»
بخشی از کتاب
یک تاکسی از جلوی ما رد می‌شد که سوت را از جیبش بیرون آورد و در آن دمید. تاکسی که باسرعت رد می‌شد، با شنیدن صدای سوت برگشت و جلوی‌ ما توقف کرد. سوار تاکسی شدیم. جالب این بود که هیچ‌کس به سمت تاکسیِ خالی هجوم نیاورد. داخل تاکسی که بودیم، به موسی گفتم: «ای موسیِ کلک! نکنه رئیس ادارۀ راهنمایی و رانندگی شدی؟ انگشتش را به سمت لب‌هایش برد و اشاره کرد: «هیس!». در خیابان نشان‌تاشی از تاکسی پیاده شدیم. موسی دستش را به سمت کیفِ پولش برد که راننده به او گفت: «قربان تصدقت، لازم نیست پول بدی.» و پولی نگرفت. گفتم: «راننده آشنات بود؟» - نه! - ای موسی ناقلا! نکنه رئیس پلیس شدی؟ دوباره اشاره‌ای کرد: «هیس!» موسی گفت: «اول از اینجا یک‌کم خرید کنیم، بعد بریم خونه.» به سمت قصابی رفتیم. دیدیم چنان صف درازی دارد که انتهایش پیدا نیست. آنهایی که در صف ایستاده بودند، سر نوبت‌شان با هم دست‌به‌یقه شده بودند. موسی بلافاصله سوتش را درآورد و زد. با شنیدن صدای سوت، ناگهان هر کسی در جای خودش ایستاد. قصاب از مغازه بیرون آمد و رو به موسی گفت: «بفرمایین!» ما صف را کنار زدیم و وارد مغازه شدیم. - یک کیلو فیله گوساله لطفا. قصاب پرسید: «امرِ دیگه؟» - مغز هم دارید؟ - ده تا کافیه؟ قصاب بسته خرید را آماده کرد. موسی کیف پولش را درآورد. قصاب گفت: «به‌خدا اگه بگیرم قربان…» و درحقیقت هم پول نگرفت. ما گوشت‌ها را گرفتیم و از مغازه خارج شدیم. - ای موسی! نکنه شهردار شدی؟ در پاسخ به پرسش‌هایِ من، مدام اشاره می‌کرد که هیس!
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است