دسته بندی : رمان نوجوان

رویای اسب

(داستان های آلمانی،قرن 20)
نویسنده: ارزولا ایسبل
مترجم: گیتا رسولی
70,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 160
شابک 9786001037511
تاریخ ورود 1399/04/28
نوبت چاپ 2
سال چاپ 1399
وزن (گرم) 150
قیمت پشت جلد 70,000 تومان
کد کالا 92760
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
کتاب رویای اسب اثر ارزولا ایسبل است به ترجمه‌ی گیتا رسولی و چاپ انتشارات محراب قلم. رویای اسب از زبان فانی روایت می‌شود، دختری هفده،هجده‌ساله که از وقتی یادش می‌آید، خوابی نه‌چندان آرام را بارها دیده است، رویای اسب‌سواری در زمینی سنگلاخی که بوی دریا و امواج در آن پیچیده، عبور از صخره‌ای خشن که امواج دریا به بدنه‌اش می‌خورند و بیدارشدن قبل از رسیدن به دروازه‌ی قلعه‌ای که بارها تا آخرین پله را برای رسیدن به آن طی کرده اما هیچ‌گاه به آن وارد نشده است. این خواب هیچ شباهتی با زندگی واقعی فانی ندارد، او اسب‌سواری بلد نیست و هیچ‌گاه در جایی که خوابش را می‌بیند نبوده است. تعطیلات نزدیک است هرکس برنامه‌ای برای آن دارد، اما فانی ترجیح‌اش این است کل تعطیلات را بخوابد و در آخر به زندگی عادی‌اش برگردد. در گیرودار بحث خانوادگی برای گذراندن تعطیلات، فانی متوجه می‌شود عمو هارولد درخواست کرده تا او تعطیلات را به آنجا برود و از بچه‌هایش مراقبت کند. فانی می‌پذیرد و درست وقتی پای در خانه‌ی عمو هارولد می‌گذارد در فاصله‌ای نه‌چندان دور صحنه‌ای را که همیشه در خواب‌هایش دیده مشاهده می‌کند!
بخشی از کتاب
من درختان کهن‌سال را دوست دارم. آن‌ها بی‌نهایت قوی و باوقار و جذاب‌اند. خیلی اوقات با خودم فکر کرده بودم چطور آدم‌ها این‌قدر راحت درخت‌ها را قطع می‌کنند بدون این‌که فکر کنند این موجودات زنده، قرن‌ها طول کشیده تا این شوند که هستند. یادم آمد یک بار در جایی خواندم که آدم به بعضی از درخت‌ها که از کوچکی با آن‌ها ارتباط دارد، علاقه‌ی خاصی پیدا می‌کند؛ درست مثل دوستی قدیمی. من خودم در شهری بزرگ، در خانه‌ی اجاره‌ای، بزرگ شده بودم که اگر می‌خواستیم با برادرم در فضای آزاد بازی کنیم، مجبور بودیم به پارک نزدیک خانه‌مان برویم. به همین سبب، هیچ‌وقت وابستگی به یک درخت را تجربه نکرده بودم. ولی وقتی به کلبه‌ی روستایی زیر درخت بلوط نزدیک شدیم، این مسئله را کاملا احساس کردم. حس غریبی بود؛ انگار به خانه‌ی خودم می‌رفتم؛ انگار با نگاه کردن به آن درخت قدیمی که دور تا دور تنه‌اش را پیچک فراگرفته بود و شاخ و برگش در باد نجوا می‌کردند، دلم باز می‌شد. با خودم فکر کردم؛ ما هم دیگر را می‌شناسیم؛ من و او؛ طوری که انگار زمانی از شاخه‌هایش بالا رفته و خود را نوک آن پنهان کرده و، در شب‌های تاریک زمستان نجوای شاخ و برگ آن را شنیده‌ام.
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است