دسته بندی : رمان نوجوان

شجاع مانند تو

(داستانهای کودکان انگلیسی،قرن 20م،برنده جوایز اسچندر فمیلی،the kirkus prize،coretta scott king award)
نویسنده: جیسون رینالدز
384,000
برای خرید وارد شوید
مشخصات
تعداد صفحات 352
شابک 9789641702955
تاریخ ورود 1397/02/18
نوبت چاپ 1
سال چاپ 1397
وزن (گرم) 276
قیمت پشت جلد 384,000 تومان
کد کالا 64385
مشاهده بیشتر
درباره کتاب
جیسون رینالدز، نویسنده‌ی آمریکایی کتاب‌های رمان و شعر برای مخاطب نوجوان است. او که در واشینگتن‌دی‌سی متولد شد از 9 سالگی شروع به نوشتن کرد. او قبل از انتشار اولین کتابش در سال 2014، چندین مجموعه شعر منتشر کرده بود. بیشتر آثار رینالدز موفق به کسب جوایز مختلف شده و جزو آثار پرفروش سراسر دنیا بوده است. او در سال 2020 به عنوان سفیر ملی ادبیات نوجوانان انتخاب شد. کتاب «شجاع مانند تو» همچون دیگر آثار این نویسنده برنده‌ی جوایز متعددی شده است. تابستان جنی پر از شگفتی و سورپرایز است. برای اولین بار است که او و برادر بزرگش، ارنی، بروکلین را ترک می‌کنند تا تابستان را در کنار پدربزرگ و مادربزرگ در روستایی در ویرجینیا بگذرانند. سورپرایز بعدی جنی زمانی است که او متوجه می‌شود پدربزرگ نابیناست. سؤالات زیادی در این‌باره به مغز جنی خطور می‌کند؛ او چگونه متوجه می‌شود چه لباسی را بپوشد؟ چطور می‌داند کجا می‌رود؟ چطور با اجاق‌گاز کار می‌کند؟ چطور بدون اینکه چای را بریزد آن را شیرین می‌کند؟ جنی فکر می‌کند که پدربزرگ شجاع‌ترین کسی است که تابه‌حال دیده اما متوجه می‌شود که پدربزرگ هرگز خانه را ترک نکرده است و وقتی اتاق مخفی پدربزرگ را که همیشه آنجا ناپدید می‌شود کشف می‌کند؛ اتاقی که پر است از گیاهان و پرندگان، گویی بخشی از طبیعت به درون خانه آمده باشد، به این فکر می‌کند که آیا پدربزرگ واقعا شجاع است؟
بخشی از کتاب
از پله‌های ایوان پایین آمدند و وارد حیاط شدند. پدربزرگ هنوز هم شانه‌ی جنی را برای حفظ تعادل نگه می‌داشت. او همه‌ی قدم‌ها را شمرد. طبق معمول ۱۷ قدم به وسط حیاط و ۱۲ قدم به سمت چپ بود و آنها دقیقا به‌جایی می‌رسیدند که کرب همیشه ماشینش را آنجا پارک می‌کرد. آنها توقفی کردند، صدای بلند جیرجیرک‌ها خیلی خوب بود، برای آنکه باعث می‌شد صحبت کردن جنی و پدربزرگ خیلی عجیب به نظر نرسد. سرانجام پدربزرگ پرسید: «وود کوچولو، بگو امشب توی آسمون چند ستاره هست؟» جنی بالا را نگاه کرد. هیچ ستاره‌ای در آسمان نبود، حتی ماه هم نبود. ابرها همه‌ جای آسمان را پوشانده بودند. او خیلی رک گفت: «هیچی.» پدربزرگ نالید: «خوبه، باید بذاریم همونجا پشت ابرها بمونن تا بارون بیاد.» «تا بارون بیاد؟» جنی نمی‌خواست بی‌هیچ دلیلی خیس شود و اضافه کرد: «اگه نباره چی؟» و همچنین نگران این بود که کل شب را بیرون بمانند. پدربزرگ نفس عمیقی کشید و گفت: «می‌باره، من می‌تونم اون رو بو بکشم.» و کاملا مطمئن بود که باران می‌بارد. حالا نه پنج دقیقه بعد، اما بسیار شدید و سرد بارید. جنی می‌خواست زودتر به خانه بروند، اما پدربزرگ تکان جزئی هم نخورد. بنابراین در حیاط ماندند و اجازه دادند باران آنها را بشوید. کاملا خیس شده بودند، جنی نمی‌توانست با اطمینان بگوید که همه‌ی آب روی صورت پدربزرگ باران باشد...
نظرات کاربران
افزودن نظر

هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است