داستان بزرگ شدن من
(سرگذشت نامه نویسندگان آمریکایی،قرن 20م و روزنامه نگاران ایالات متحده)درباره کتاب
در این کتاب، از همان سطرهای آغازین، تصویر زنی مبارز جان میگیرد، مادری که سراسر زندگی با امید رسیدن به روزهای بهتر برای فرزندانش روی پا ایستاد، جنگید و ننشست، و از غم و اندوه شادی ساخت. هیچ آبوخاکی نیست که این مادرها را به خود ندیده باشد. این کتاب حکایت رشد و رسیدن به بلوغ است، تجربهی عشق، روابط عاطفی و پیوندهای خانوادگی و اجتماعی. راوی در سایهی حضور مادری فداکار، از سختیهای روزگار، شیوهی مبارزه برای زندگی بهتر را آموخته است.
«داستان زندگی من» یک اتوبیوگرافی درخشان است به قلم راسل بیکر که جایزه پولیتزر بهترین خودزندگینامهی سال 1982 را برای او به ارمغان آورد. این جایزه یکبار هم بهدلیل نوشتههای روزنامهنگارانهاش نصیب او شده بود. این کتاب هم بهدلیل سبک نوشتن راسل بیکر و هم محتوای غنی و تاثیرگذارش با تحسین و توجه بسیار روبهرو شده است. مخاطبانی که به بیوگرافیهایی روایی و داستانگونه علاقه دارند، بیگمان از خواندن آن لذت بسیار خواهند برد.
«داستان زندگی من» یک اتوبیوگرافی درخشان است به قلم راسل بیکر که جایزه پولیتزر بهترین خودزندگینامهی سال 1982 را برای او به ارمغان آورد. این جایزه یکبار هم بهدلیل نوشتههای روزنامهنگارانهاش نصیب او شده بود. این کتاب هم بهدلیل سبک نوشتن راسل بیکر و هم محتوای غنی و تاثیرگذارش با تحسین و توجه بسیار روبهرو شده است. مخاطبانی که به بیوگرافیهایی روایی و داستانگونه علاقه دارند، بیگمان از خواندن آن لذت بسیار خواهند برد.
بخشی از کتاب
آخرین زمین خوردن مادرم در هشتادسالگیاش بود. زمین خوردنی بد. بعدازآن، ذهنش پیوسته در نوسان بین گذشته و آینده بود. بعضیروزها، او به عروسیها یا مراسم تدفینی میرفت که چیزی بیش از نیمقرن پیش اتفاق افتاده بودند؛ روزهای دیگری بودند که او خودش را با بچهها در مهمانیهای شام یکشنبهعصر میدید، بچههایی که دیگر اکنون موهایشان خاکستری شده بود. در این روزها، او دائماً در رختخواب دراز کشیده بود، ولیدر زمان حرکت میکرد و برمیگشت به دهههایی که مدتها بود مرده بودند؛ این برگشت به گذشتههای دور را با سرعتی باورنکردنی انجام میداد، سرعتی ورای آنچه علم فیزیک میتوانست عرضه کند.
یکیاز روزهایی که به دیدارش در خانهی سالمندان رفته بودم، پرسید: «راسل کجاست؟»
جواب دادم: «راسل منم.»
به گویندهی این جواب، به این آدم بزرگجثّه، خیره شد و جواب را نادیده گرفت. دستش را در نیممتریِ زمین بالا گرفت و گفت: «راسل قدش انقدره، همین!»
آن روز، در ذهنش، او خانمی جوان، همسری در حیاط خانهایبا مرغ و جوجههایش بود، خانهای واقع در دهکدهایدر ویرجینیا، مشرفبه باغهای سیب و با چشماندازی محو از کوههای آبیرنگ دوردست، و من در آنلحظه غریبهایبودم خیلیبزرگسال که بهراحتی میتوانستم جای پدرش باشم.
مادرم یک روز صبح خیلیزود در نیویورک به من زنگ زد. از من پرسید: «امروز حتما به مراسم تدفین من میآی؟» سؤالی آنقدر عجیب که خواب آدم را بپراند.
یکیاز روزهایی که به دیدارش در خانهی سالمندان رفته بودم، پرسید: «راسل کجاست؟»
جواب دادم: «راسل منم.»
به گویندهی این جواب، به این آدم بزرگجثّه، خیره شد و جواب را نادیده گرفت. دستش را در نیممتریِ زمین بالا گرفت و گفت: «راسل قدش انقدره، همین!»
آن روز، در ذهنش، او خانمی جوان، همسری در حیاط خانهایبا مرغ و جوجههایش بود، خانهای واقع در دهکدهایدر ویرجینیا، مشرفبه باغهای سیب و با چشماندازی محو از کوههای آبیرنگ دوردست، و من در آنلحظه غریبهایبودم خیلیبزرگسال که بهراحتی میتوانستم جای پدرش باشم.
مادرم یک روز صبح خیلیزود در نیویورک به من زنگ زد. از من پرسید: «امروز حتما به مراسم تدفین من میآی؟» سؤالی آنقدر عجیب که خواب آدم را بپراند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر