کافه مستشار (اتاق روایت)
(داستان های کوتاه فارسی،قرن 14)درباره کتاب
آیا میتوان از روزگار رفته حکایت نکرد؟ آیا میتوان به مهرِ رفتگان و با یادداریِ یادهای کهنه و ازنفس افتاده، روز و شب را گذر کرد و بی تصویر و صدا و بو و کلمه، از رؤیای آنها، آن دیگریهای رفته و زنده در ما، بیرون ماند؟ قصهها از دلِ ناممکنی همینها شکل گرفته و اجبارِ ناخواستهی زیستنِ زندگی؛ زندگیهای ما و دیگرانِ ما. قصههای کتاب «کافه مستشار» راوی یادداری بازماندگانیست که همگی، امروزشان پا در گذشتهای دارد که خواسته و ناخواسته به آنها تحمیل شده است. روایتِ عاشقیتی از روزهای التهاب و استیصال که از میانِ «کاغذها»ی عشاقی به امروز رسیده و نافرجامی عشقی را بازگو میکند که در آتشِ مشروطه، جان گرفته و سوخته، هرچند دستنوشتهها هیچگاه نمیسوزند و راوی راویان رفته از یادند. کاغذها اولین داستانِ این کتابِ تلخ و خرم است و قصهها یکییکی از تبریز تا سیدنی، از سهند تا کافه مستشار، با ما و خودشان در گفتوگویند؛ یادِ استادِ خوشنویسِ مشروطهچی و شاگردِ عاشقپیشهی زیبای مغمومش، یادِ رفیق مردهی محوشده لابهلای درختانِ باغ گلستان، یادِ رفقای مانده و درمانده، اسماعیلها، ابراهیمها و آرازها، یادِ همهýی آنها که در کاغذهایی لای سیمهای پیانویی ساختِ 1860 پنهان بودند، یادِ صنوبری که میانِ نغمهها، رنگها و بوهای کافه مستشار تکثیر شده، یادِ آنها که در کمرکشِ کوهها، غریبِ انجمادی سهمگین، اندوه رفتنشان بر جانها مانده است؛ جانهایی که زندهاند تا روایت کنند.
بخشی از کتاب
«بعد از اعتصاب غذا لاغرتر شده بود و در آن لباس خاکستری و کهنهی زندان مثل یک دلقک به نظر میآمد. کاریکاتورش را میکشیدم که جلوی یزدانی با آن شکم گندهاش ایستاده است و درست کردن مکعب روبیک را به او یاد میدهد. اسکن میکردم و برایش میفرستادم. بدوبیراه مینوشت. ابایی از نوشتن رکیکترین دشنامها نداشت. یادش میانداختم که موقع اعتصاب غذا در بند مجرد چه کسی هر دوازده ساعت چایی با نبات برایمان درست میکرد. پنجرههای راهروی بند مجرد به راهروی طباخخانه باز میشد و روزهای چهارشنبه بوی تند شنبلیله بند را پر میکرد. هیچ راه فراری از این بخار بوگندو نبود. نه پنجرهای که بشود بازش کرد و نه محوطهای که بشود برای هواخوری رفت.» __ از داستانِ «مختار»
شب، پشت این رودخانهی خشکیده که گاه بوی تعفن از آن برمیخیزد و مشام بیدارخوابهای ششگلان را میآزارد، سنگین به سوی امیرخیز و شامغازان میخزد. سحر چند ساعتی بعد از پشت برجهای بیقوارهی باغمیشه سرک میکشد و من هنوز سردم است. درشکهها هنوز در دالانهای زیر زمین بهتاخت میروند و تفنگها و باروتها را به آنهایی که هنوز مقاومت میکنند میرسانند. آن شب تبریز تب کرده بود «و اکنون از تمامی اوهام آن شقایقهای وحشی چیزی بهجز چند قطره خون به جای نمانده است». __ از داستان «کاغذها»
تصدقتان شوم دیروز خواتین آمده بودند برای مجلس دورهء خانم جان. باز هم نقل میرزاتقی بود که میخواهد انجمن نسوان راه بیندازد. از این خواتین مهدیه سادات عمقزی میرزاتقی است و خبرها را او میدهد. هفته قبل هم که آقاجان در بیرونی مهمانی شام داشت گویا میرزاتقی هم دعوت بود. اوصافی که از میرزاتقی نقل میکنند کانه اوصاف شماست لیکن شما کجا و دیگران کجا. میگویند مهدیه سادات نشان کرده میرزاتقی است یک جناب میرزاتقی میگوید و صدتا از دهانش میریزد. اواسط مجلس اکرم الحاجیه زوجه محمدعلیخان رئیس مالیه تکلیف کرد که قطعه ای موزیک بزنم. خدا میداند چقدر تشویش داشتم آخر هفته هاست که دیگر نمیتوانم با آن حرارت پیشین مشق کنم. در زیر نگاه ملامتبار خانم جان «سنات ماه» را که آخرین مشقم بود زدم. چند بار در زدن آکوردها خطا کردم اما یقین دارم احد از خواتین ملتفت نشدند. احسنت بسیار گفتند و اکرم الحاجیه پیشانیم را بوسید. گاه بمطایبه به من میگوید آداش. دستم دیگر به مشق نمیرود. منبعد به مجلس نسوان نخواهم رفت. __ از داستان «کاغذها»
شب، پشت این رودخانهی خشکیده که گاه بوی تعفن از آن برمیخیزد و مشام بیدارخوابهای ششگلان را میآزارد، سنگین به سوی امیرخیز و شامغازان میخزد. سحر چند ساعتی بعد از پشت برجهای بیقوارهی باغمیشه سرک میکشد و من هنوز سردم است. درشکهها هنوز در دالانهای زیر زمین بهتاخت میروند و تفنگها و باروتها را به آنهایی که هنوز مقاومت میکنند میرسانند. آن شب تبریز تب کرده بود «و اکنون از تمامی اوهام آن شقایقهای وحشی چیزی بهجز چند قطره خون به جای نمانده است». __ از داستان «کاغذها»
تصدقتان شوم دیروز خواتین آمده بودند برای مجلس دورهء خانم جان. باز هم نقل میرزاتقی بود که میخواهد انجمن نسوان راه بیندازد. از این خواتین مهدیه سادات عمقزی میرزاتقی است و خبرها را او میدهد. هفته قبل هم که آقاجان در بیرونی مهمانی شام داشت گویا میرزاتقی هم دعوت بود. اوصافی که از میرزاتقی نقل میکنند کانه اوصاف شماست لیکن شما کجا و دیگران کجا. میگویند مهدیه سادات نشان کرده میرزاتقی است یک جناب میرزاتقی میگوید و صدتا از دهانش میریزد. اواسط مجلس اکرم الحاجیه زوجه محمدعلیخان رئیس مالیه تکلیف کرد که قطعه ای موزیک بزنم. خدا میداند چقدر تشویش داشتم آخر هفته هاست که دیگر نمیتوانم با آن حرارت پیشین مشق کنم. در زیر نگاه ملامتبار خانم جان «سنات ماه» را که آخرین مشقم بود زدم. چند بار در زدن آکوردها خطا کردم اما یقین دارم احد از خواتین ملتفت نشدند. احسنت بسیار گفتند و اکرم الحاجیه پیشانیم را بوسید. گاه بمطایبه به من میگوید آداش. دستم دیگر به مشق نمیرود. منبعد به مجلس نسوان نخواهم رفت. __ از داستان «کاغذها»
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر