زمستان شکست
(داستان های فارسی،قرن 14)
موجود
ناشر | آراسبان |
---|---|
مولف | راحیل شادکام |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 716 |
شابک | 9786227945355 |
تاریخ ورود | 1400/11/30 |
نوبت چاپ | 4 |
سال چاپ | 1401 |
وزن (گرم) | 766 |
کد کالا | 111136 |
قیمت پشت جلد | 4,940,000﷼ |
قیمت برای شما
4,940,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
کتاب پیش رو از زبان 3 زن به نامهای: مرجان، دیبا و یگانه روایت میشود. مرجان بعد از فوت پدرش، به دعوت مادربزرگ دیبا، به همراه مادرش (زهرا) به خانهی پدر دیبا (اکبر) در خانهباغی نقل مکان میکند. زن سابق اکبر (مهناز) برای همیشه آنها را ترک کرده است و مادربزرگ از زهرا میخواهد تا در نبود مهناز بچهها را زیر بالوپر خودش بگیرد و از بچهها مراقبت کند. مرجان به همراه مادرش و اکبر در خانهباغ زندگی میکنند. بعد از مدتی زنی با خانهی آنها تماس میگیرد و قصد دارد راز بزرگی را از مهناز فاش کند و...
بخشی از کتاب
در راه تمام فکرم درگیر خاله زهرا است. مرجان حق دارد حرص بخورد. خاله به ناگهان پیر شده. تمام شب توجهام به او معطوف بود. خودش را به زور به این سو و آن سو میکشاند. دردهایش را از ما مخفی میکرد و برای اینکه کسی متوجه حال بدش نشود، لبخندی زورکی روی صورتش پهن کرده بود. لاغر شده و به واسطهی از دست دادن ناگهانی وزن، پوست صورتش چروکیده و افتاده به نظر میرسد. دلم خون شده. خاله زهرا برای ما بیش از یک دایه بوده و هست. شخصیت فداکار و نیکش از او فرشتهای ساخته که حضورش را تا ابد در خانه الزام ببخشد.
فکرم به گذشته پر میکشد. کلاس دوم دبستان بودم. مادرم که رفت، وضعیت خانه چنان نابهسامان و آشفته شد که کمترین آسیبش افت درسی من باشد. از همه بیشتر به مادرم وابسته بودم. از آن دخترهای مامانی لوس، که در همه حال در آغوش مادر جای داشتم. شبیه مادرم بودم. به قول عزیز جان مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند. پدرم چشم و ابرو مشکی و سبزه رو است. برعکس مادرم که پوستی سفید و چشمانی روشن داشت. زیبا بود. در حقیقت زیبایی در صورتش بیداد میکرد ولی چهرهای سخت و سرد داشت. از آن زیبارویانی که نگاهشان مغرور و یخزده است. با این حال لبخندی کوچک از جانب او گرمابخش وجودم بود. همهی وجود من از مادر معنا مییافت. از شکل و ظاهرم تا اسمم، که او انتخاب کرده بود. از آغوشش سیر نمیشدم. تنش عطر شکوفههای گیلاس میداد و من تشنهی محبتش بودم. هنوز هم تشنهام.
بیست سالی میشود!
روزی که مادرم چمدانش را بست و از اتاق بیرون آمد، را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. شب قبلش دعوای سختی کرده بودند.
فکرم به گذشته پر میکشد. کلاس دوم دبستان بودم. مادرم که رفت، وضعیت خانه چنان نابهسامان و آشفته شد که کمترین آسیبش افت درسی من باشد. از همه بیشتر به مادرم وابسته بودم. از آن دخترهای مامانی لوس، که در همه حال در آغوش مادر جای داشتم. شبیه مادرم بودم. به قول عزیز جان مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند. پدرم چشم و ابرو مشکی و سبزه رو است. برعکس مادرم که پوستی سفید و چشمانی روشن داشت. زیبا بود. در حقیقت زیبایی در صورتش بیداد میکرد ولی چهرهای سخت و سرد داشت. از آن زیبارویانی که نگاهشان مغرور و یخزده است. با این حال لبخندی کوچک از جانب او گرمابخش وجودم بود. همهی وجود من از مادر معنا مییافت. از شکل و ظاهرم تا اسمم، که او انتخاب کرده بود. از آغوشش سیر نمیشدم. تنش عطر شکوفههای گیلاس میداد و من تشنهی محبتش بودم. هنوز هم تشنهام.
بیست سالی میشود!
روزی که مادرم چمدانش را بست و از اتاق بیرون آمد، را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. شب قبلش دعوای سختی کرده بودند.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر