شوهر عزیز من
(داستان های کوتاه،قرن 14)
موجود
ناشر | آموت |
---|---|
مولف | فریبا کلهر |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 320 |
شابک | 9786005941852 |
تاریخ ورود | 1395/05/31 |
نوبت چاپ | 12 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 285 |
کد کالا | 52237 |
قیمت پشت جلد | 1,990,000﷼ |
قیمت برای شما
1,990,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
... نمایش شروع شده بود و ما سه نفر درست موقعی وارد شدیم که روباهه داشت میپرسید : «اهلی کردن یعنی چه؟»
شوهر عزیزم دستم را گرفت تا در تاریکی زمین نخورم. چون من استاد زمین خوردنم و تا از خودم غافل بشوم روی زمین افتادهام و از جاییام درد دارد زوزه میکشد.
از قبل سه تا صندلی در ردیف جلو برایمان رزرو شده بود. کار آقای آذر بود حتما. هیچ وقت شوهر عزیزم را جایی دعوت نمیکرد اما همیشه یک صندلی برایش در نظر میگرفت. حدس میزنم نمیتوانست فراموش کند که روزی روزگاری همین شوهر چقدر عذابم داده بود. روزهایی که حق طبیعیام بود شاد باشم و از روزهایم لذت ببرم.
روی صندلیهای رزروشده نشستیم... کورش از بالای سر شاهین گفت: «صدای تاپ تاپ قلب بازیگرها را میشنوی؟ ناراحتی قلبی دارند مگر؟» و با صدای نازکی خندید. یاد سهراب افتادم. کلمه قلب همیشه مرا یاد او میاندازد. یاد هالهی سیاه دور چشمهایش ... دستهایش ... دستهایش ...
سهراب همیشه همراهم است. گاهی توی جیبم غلت و واغلت میزند، گاهی هم توی کیفم قوز کرده است تا سرش لای زیپ نرود. گاهی هم روی انگشت اشارهام نشسته و به موسیقی انگشتیام گوش میدهد. میخواهم بگویم همیشه نزدیکم است، به نزدیکی زنجیر نقرهی مردانهای که بیست سالی میشود به گردن دارم.
نمایش که تمام شد تماشاگرها به جای اینکه بروند و از بازیگرها امضاء بگیرند دور شوهر عزیز من جمع شدند. نه به این خاطر که او در پنجاهویکیدوسالگی هنوز هم جذاب است. بلکه به این خاطر که شوهر من مرد معروفی است. خیلی خیلی معروف
شوهر عزیزم دستم را گرفت تا در تاریکی زمین نخورم. چون من استاد زمین خوردنم و تا از خودم غافل بشوم روی زمین افتادهام و از جاییام درد دارد زوزه میکشد.
از قبل سه تا صندلی در ردیف جلو برایمان رزرو شده بود. کار آقای آذر بود حتما. هیچ وقت شوهر عزیزم را جایی دعوت نمیکرد اما همیشه یک صندلی برایش در نظر میگرفت. حدس میزنم نمیتوانست فراموش کند که روزی روزگاری همین شوهر چقدر عذابم داده بود. روزهایی که حق طبیعیام بود شاد باشم و از روزهایم لذت ببرم.
روی صندلیهای رزروشده نشستیم... کورش از بالای سر شاهین گفت: «صدای تاپ تاپ قلب بازیگرها را میشنوی؟ ناراحتی قلبی دارند مگر؟» و با صدای نازکی خندید. یاد سهراب افتادم. کلمه قلب همیشه مرا یاد او میاندازد. یاد هالهی سیاه دور چشمهایش ... دستهایش ... دستهایش ...
سهراب همیشه همراهم است. گاهی توی جیبم غلت و واغلت میزند، گاهی هم توی کیفم قوز کرده است تا سرش لای زیپ نرود. گاهی هم روی انگشت اشارهام نشسته و به موسیقی انگشتیام گوش میدهد. میخواهم بگویم همیشه نزدیکم است، به نزدیکی زنجیر نقرهی مردانهای که بیست سالی میشود به گردن دارم.
نمایش که تمام شد تماشاگرها به جای اینکه بروند و از بازیگرها امضاء بگیرند دور شوهر عزیز من جمع شدند. نه به این خاطر که او در پنجاهویکیدوسالگی هنوز هم جذاب است. بلکه به این خاطر که شوهر من مرد معروفی است. خیلی خیلی معروف
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر