عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: الیزابت تیلر
الیزابت تیلر سال ۱۹۱۲، در ردینگ بارکشر به دنیا آمد، در مدرسهی اَبی در ردینگ درس خواند و قبل از ازدواجش در سال ۱۹۳۶ معلم سرخانه و کتابدار بود. او مینویسد: «چیزهای زیادی از این شغلها یاد گرفتم و هیچوقت از سالهایی که صرف این کارها کردم احساس پشیمانی نکردم.» او تقریباً همهی سالهای زندگی مشترکش را در پِن، در باکینگهام شِر گذراند.
اولین رمانش، «در خانهی خانم لیپینکوت»، سال ۱۹۴۵ منتشر شد و بعد از آن یازده رمان دیگر نوشت. همچنین داستانهای کوتاهش در نشریههای مختلف منتشر و در پنج مجلد گردآوری شدند. علاوه بر اینها کتابی برای کودکان با عنوان /نماسی تراتر» نوشت. توصیفهای زیرکانه و درعینحال مهرآمیز تیلر از زندگی طبقهی متوسط و متوسط به بالای انگلستان، خیلی زود باعث شد آثارش مخاطبانی نکتهسنج پیدا کند و خودش دوستانی وفادار در دنیای ادبیات.
رزاموند لیمن او را اینطور توصیف میکند: «باریکبین، حساس، با آثار سرگرمکنندهی درخشان و نوعی شوخطبعی زنانهی عریان و گزنده.»
در قرن بیستویکم علاقهی فیلمسازان به آثار او برانگیخته شد. روث ساکس کاپلین در دهه ۱۹۷۰، فیلمنامهای براساس رمان خانم پالفری در کلرمانت نوشت. این اقتباس به کارگردانی دن ایرلند، سرانجام در سال ۲۰۰۵ با بازیگر بریتانیایی، جوآن پلورایت در نقش اصلی منتشر شد.
الیزلبت تیلور در ۶۳ سالگی براثر سرطان در پن باکینگهامشر درگذشت.
قسمتی از رمان خانم پالفری در کلرمانت:
روزهای یکشنبه، مخصوصاً یکشنبهها بعدازظهر، لودو همیشه افسرده و پکر بود. لااقل سهبار در روز در اطرافش چیزی حس میکرد که دمغش میکرد، مثلاً دنگدنگ ترسناک ناقوس کلیساهای اطراف یا از آن طرف نردهها، صدای پای آدمهایی که سلانهسلانه به کلیسا میرفتند. کف اتاق چمباته میزد، سرش را بلند میکرد و از گوشهی چشم به آنها نگاه میکرد، به کلاههای ملالآور زنهایی که رد میشدند زل میزد -جماعت کلیسارو بیشترشان زن بودند- و از دست آنها برای اینکه افسردهاش کرده بودند عصبانی بود. از دیدنشان چنان دمغ میشد که نمیتوانست کار کند و نمیتوانست به محل کارش برود.
از کسی، یقیناً نه از مادرش، این باور را به ارث برده بود که یکشنبه روز استراحت است و در نتیجه کل روز بیتابی میکرد و همیشه با یکجور احساس دلتنگی شدید روزش را به پایان میبرد و فکر میکرد وقتش تلف شده است.
یکشنبهی آن هفته، چند بار به اسکناس پنج پوندیاش فکر کرد و هربار وسوسه شد که برود بیرون و خرجش کند؛ اما حوالی ظهر فقط پیاده به یک مشروبفروشی رفت که آنجا نه کسی را میشناخت نه با کسی ملاقات کرده بود. به نظرش رسید که تنها بودن در ساوت کنزینگتون در روزهای یکشنبه نهایتِ تنهایی است.
بعدازظهر به اقتضای وظیفه، به مادرش نامه نوشت. «مامانی عزیزم!» -این کلمه را که نوشت شکلکی درآورد. این کار برای او صرفاً وظیفهای بود که یکشنبهها بعدازظهر انجامش میداد و سابقهی طولانی داشت، شاید از دوران دبستان. خودش را به یاد میآورد، پسربچهی کوچولویی در آن اتاق بازی دلگیر و دربوداغان، که با زحمت بسیار حروف را روی صفحه نقاشی میکرد. «مامانی عزیزم!» گاهی هم قطره اشکی از گونهاش فرو افتاده بود. بنابراین از همان اول از یکشنبهها بیزار بود و آن یکشنبههای دوران کودکی احتمالاً بدترین یکشنبههای زندگیاش بودند.
نوشت: «مامانی عزیزم! از بابت حوالهی پستی ممنونم.» (آخر هنوز هم اوضاع مثل دوران مدرسه بود.) «این روزها واقعاً به سختی روزگار میگذراندم و این حوالهی پستی برای مدتی کوتاه به معنی گرسنگی نکشیدن و زنده ماندن بود. دارم سخت روی رمانم کار میکنم و به گمانم دست تقدیر، برای اینکه به من پاداشی بدهد، کاری کرده که گذر خانمی سالخورده، درست موقعی که به او نیاز داشتم، به محلهی من بیفتد، چون خیلی دلم میخواست رمانی دربارهی زنهای سالخورده بنویسم. در وودبری، وقتی توی رپرتوار تئاتر کار میکردم، همیشه در پانسیون تماشایشان میکردم. مثل قورباغه گوشهی تاریکی مینشستند، چرت میزدند، یا لای تشکچهی صندلیهای راحتی دنبال میل بافتنیشان میگشتند. برای نوشتن این رمان فقط کافی است قوهی تخیلم را به کار بگیرم، بااینحال خوشحال شدم که بار دیگر میتوانم یک بانوی پیر واقعی را، که نمونهی خیلی خوبی از این تیپ زنهاست از نزدیک ببینم. اینجا خیلی احساس تنهایی میکنم. تو، در آشیانهی عشقت، هیچوقت نمیتوانی تنهاییِ بعدازظهرِ یکشنبههای ساوت کنزینگتون را تصور کنی. در ذهنم تو و سرگرد را مجسم میکنم که در حال خوردن نان کرامپِت از هم دلبری میکنید، با هم خوش میگذرانید، کرهی روی انگشتهایتان را لیس میزنید و همدیگر را میخندانید. اما سرگرمی من این است که بهزودی به لباسشویی عمومی بروم و بعد بیصبرانه منتظر دوشنبه باشم.»