عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: آلن مابانکو
آلن مابانکو (متولد ۲۴ فوریه ۱۹۶۶) رماننویس، روزنامهنگار و شاعر، شهروند فرانسوی متولد جمهوری کنگو است، او در حال حاضر پروفسور ادبیات در دانشگاه UCLA است. مابانکو را بیشتر بهخاطر رمانها و نوشتههای غیرداستانیاش، که تجربهی افریقای معاصر و زندگی افریقاییتباران در فرانسه را به تصویر میکشد، شهرت دارد. او یکی از شناختهشدهترین و موفقترین نویسندگان به زبان فرانسوی و یکی از شناختهشدهترین نویسندگان افریقایی در فرانسه است. در برخی محافل در پاریس، او را بهعنوان «ساموئل بکت افریقا» میشناسند.
آلن مابانکو دوران کودکی خود را در شهر ساحلی پونت نوآر گذراند، جایی که مدرک کارشناسی خود را در رشتهی ادبیات و فلسفه در لیسه کارل مارکس دریافت کرد. او پس از کلاسهای حقوق مقدماتی در دانشگاه مارین انگوابی در برازاویل، در ۲۲ سالگی بورسیه تحصیلی دریافت کرد تا به فرانسه برود. تا آن زمان، چندین نسخه خطی و عمدتاً مجموعههای شعر به نام خود داشت که سه سال بعد شروع به انتشار آنها کرد.
پس از دریافت دیپلم حقوق از دانشگاه پاریس_دوفین، حدود ده سال برای گروه Suez-Lyonnaise des Eaux کار کرد.
مابانکو پس از انتشار اولین رمانش، آبی_سفید_قرمز، خود را بهطور فزایندهای وقف نویسندگی کرد که این امر در سال ۱۹۹۹ جایزهی بزرگ ادبی نویسندگان افریقایی را برای او به ارمغان آورد. از آن زمان، او بهطور منظم به انتشار شعر و نثر ادامه داده است. «روانی افریقایی» او (۲۰۰۳) رمانی است که از دیدگاه گرگوار ناکوبومایو، یک قاتل زنجیرهای تخیلیِ افریقایی نوشته شده است.
این نویسنده در سال ۲۰۰۶ «خاطرات جوجه تیغی» را منتشر کرد که برندهی جایزهی رنود از ممتازترین جوایز ادبیات فرانسه شد. این کتاب بازسازی یک داستان عامیانه با الهام از رئالیسم جادویی است و پرترهای روانشناختی از کیبندی، یک مرد جوان کنگویی است که خشونت در زندگیاش سرازیر میشود.
در سال ۲۰۰۷ شعرهای اولیه مابانکو توسط انتشارات Points-Seuil منتشر شد.
رمان مابانکو در سال ۲۰۰۹، «بازار سیاه» داستان کمیک تاریکی است که در جیپز، یک بارِ افریقایی_کوبایی در پاریس که زمانی مابانکو به آنجا رفتوآمد داشت، روایت میشود و زندگی شخصیتهایی از کشورهای مختلف افریقایی در فرانسه را به تصویر میکشد.
در سال ۲۰۰۲، مابانکو به عنوان استادیار به تدریس ادبیات فرانسویزبان در دانشگاه میشیگان مشغول شد. پس از سه سال تدریس در آنجا، این نویسنده راهی دانشگاه کالیفرنیا_لسآنجلس شد، جایی که در دپارتمان ادبیات فرانسه در مقام استاد تمام مشغول به کار شد. وی هماکنون در سانتا مونیکا، کالیفرنیا زندگی میکند.
قسمتی از کتاب خاطرات جوجه تیغی نوشتهی آلن مابانکو:
تماشای ارباب جوانم در حال سقزدن ریشهها با دندانهای نیشی که از دندانهای عادی انسانها بسیار بُرندهتر است و تغذیهی تمام دوران نوجوانی با پیاز گلها چندان دور از ذهن نمینمود. او درنهایت باید با مرگ پدر کنار میآمد. زندگی در سهکهپمبه افقهای دید ایشان را گستردهتر ساخت. فاصله میان این روستا تا شمال کمک کرد تلخیهای گذشته و نیز خاطرهی امداد غیبی جادوگر تیمبی ایسوکا به مردم موساکا و ازبینرفتن پدر را پشت سر بگذارند. پر واضح است که حالا ارباب جوانم و مادرش بخواهند زندگی جدیدی آغاز کنند. انگار همین دیروز بود که به اینجا آمدند. مردمان روستا مثل سایر تازهواردها به ایشان خوشامد گفتند و خواستند به خانهای از تیرهای چوبی و سلفی در حاشیهی ده بروند که سقفی از کاه و نی داشت. هیچ زمین خالی در سهکهپمبه نبود تا در اختیار ایشان قرار دهند. مسئلهی بعدی آن دو، پیدا کردن کار بود. ارباب جوان من به شاگردی پیرمرد نجاری درآمد که دستمزد او را به مادر میپرداخت. نجار پیر آرامآرام جای پدر را برای کیباندی پر کرد. کیباندی همیشه او را بابا صدا میزد و هیچوقت جرئت نکرد او را با نام اصلی یعنی ماتیونگو خطاب کند. این مرد یادآور پدر واقعی خودش بود. شاید بهخاطر قامت خمیده یا پاهای کوتاهش. بابا ماتیونگو متوجه هوش و ذهن پرسشگر ارباب جوان من شده بود. کیباندی خیلی زود به ریزهکاریهای نجاری وارد شد. لازم نبود پیرمرد یک نکته را دو بار متذکر شود گرچه تردیدهایی هم نسبت به نجار کوچولو در ذهنش پیش میآمد. همهی دستورالعملها را بهدرستی انجام میداد و همیشه موجب شگفتی او میشد و با به کار گرفتن روشهای نوین باعث ارتقای سطح کیفی کار میشد؛ اما رفتن روی سقف خانهها به سهولتی اعجابانگیز، سؤالاتی در ذهن پیرمرد خلق میکرد. یکبار پیرمرد بیمار شد و از کیباندی خواست مسئولیت ساخت سقف مزرعه را برعهده بگیرد که انگشت به دهان ماند. کیباندی جوان تخته کوبی الوارها، شاهتیر خرپشته، حصارهای عرضی و دیرک افقی بالای شیروانی و دیرک وسطی، باریکهی چوبی سقف، لبهها و قرنیزها را بهتنهایی ساخت که در حد و اندازهی شاگرد معمولی نبود. ارباب جوان به پیرمرد یاد داد چطور قابهایی از فلز برای سقف بسازد حال آنکه بابا ماتیونگو حتی نمیدانست چطور قابهای چوبی ساخته میشوند. درواقع همهچیز بین این دو انسان بهخوبی پیش میرفت. این من بودم که تخم شک را در دل بابا ماتیونگو کاشتم و میدانم که پیرمرد با علم بر آنکه چیزی در این شاگرد غیر عادی است سرش را زمین گذاشت و مُرد.