جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

کتاب تاراس بولبا / خواندنی همچون اثری از گوگول

کتاب تاراس بولبا / خواندنی همچون اثری از گوگول

 

کتابِ «تاراس بولبا» نوشته‌ی نیکالای واسیلیویچ گوگول به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. گوگول تاراس بولبا را در 26 سالگی نوشت؛ یعنی در سال 1835. او هفت سال بعد از چاپ این کتاب، به ویرایش دوباره‌ی آن پرداخت، چنان‌که سه فصل کامل به متن اثر اضافه شد و شخصیت‌پردازی قهرمانان داستان نیز تغییرات بنیادینی کرد. بلینسکی، منتقد نامدار روس نیز تغییرات تازه‌ی نویسنده در متن کتاب را پسندید. ازهمین‌روست که تاراس بولبا در حال حاضر دو نسخه‌ی متفاوت دارد. منتقدان روس نسبت به این دو روایت، رویکردهای متفاوتی در پیش گرفته‌اند: گروهی معتقدند از آنجا که این تغییرات به قلم خود نویسنده و طبعاً با آگاهی او انجام شده‌اند، باید نسخه‌ی دوم را روایت بهتر و کامل‌تر کتاب شمرد. در مقابل، برخی دیگر می‌گویند نسخه‌ی نخست به سبک نویسنده نزدیک‌تر است؛ زیرا اصلاحات نسخه‌ی دوم درواقع چیزی نیست جز تحمیل دستگاه سانسور آن دوران که گوگول را واداشته است در باب مسیحیت ارتدکس روسی شرح مفصل‌تری در کتاب بیاورد و نیز گاه نام اوکراین را به روسیه تغییر دهد، حال آنکه داستان اساساً پیرامون پدید آمدن سرزمین اوکراین شکل گرفته است. گوگول، این روایتگر معماپرداز، هم در آثارش و هم در زندگی و مرگ خویش، معماهای زیادی برای آیندگان به جا گذاشته است و ناگزیر اختلاف میان نسخه‌های تاراس بولبا را هم باید یکی از همین معماها به شمار آورد.

تاراس بولبا از برجسته‌ترین آثار گوگول به شمار می‌آید. ابعاد گوناگون حیات قوم قزاق در این اثر تاریخی ـ حماسی به تصویر کشیده شده است؛ دلاوری‌ها، سنگدلی‌ها، نبردها، شادخواری‌ها و نیز سرنوشت غم‌انگیز خانواده‌ی بولبا؛ اما حتی در این داستان حماسی هم هرازگاه سایه‌ای از طنز لطیف و درعین‌حال مخوف گوگول رخ می‌نماید، مثلاً در وصف تماشاچیان صحنه‌ی اعدام یا آنجا که در اواخر داستان، تاراس بولبا به‌خاطر برداشتن چپقش اسارت خویش را رقم می‌زند، گویی گروتسک خاص گوگول در اینجا جوانه می‌زند و هولناک‌ترین صحنه‌ها را با ته‌رنگی از طنز در ذهن خواننده جاودان می‌کند.

تاراس بولبا

قسمتی از کتاب تاراس بولبا:

چرخی بزن ببینم پسر! چه خنده‌دار شده‌ای! این لباس‌های دراز کشیشی دیگر چیست که پوشیده‌اید؟ یعنی همه در آکادمی با همین سر و وضع می‌گردند؟

بولبای پیر با چنین جملاتی به استقبال دو پسر جوان خود رفت. پسرها در بورسای کیِف درس می‌خواندند و حالا به خانه بازگشته بودند، به نزد پدر.

آن‌ها دقایقی پیش از اسب پیاده شده بودند، دو جوان رشید و بلندبالا که مثل همه‌ی سمیناریست‌های کم‌سن‌وسالِ تازه فارغ‌التحصیل‌شده خجالتی بودند و زیرچشمی به دور و بر خود نگاه می‌کردند. کُرک نرمی چهره‌ی بی‌نقص و مردانه‌شان را می‌پوشاند، چهره‌ای که هنوز رنگ تیغ و اصلاح را به خود ندیده بود. آن‌ها از شیوه‌ی استقبال پدرشان سخت شرمگین شده و سربه‌زیر و خاموش بر جای خود ایستاده بودند.

بولبای سالخورده همچنان که دور پسرانش می‌گشت، ادامه داد: «نه، صبر کن، صبر کن! بگذار خوب تماشایتان کنم! چه بالاپوش‌هایی! چقدر هم درازند! به حق چیزهای ندیده و نشنیده! حالا یکی‌تان بدود ببینم این رداهای بلند به دست‌وبالتان می‌پیچید و زمینتان می‌زند یا نه.»

پسر بزرگ‌تر سرانجام به حرف آمد: «نخند پدر جان، نخند!»

«بَه! ببین این پسر چه دل و جرئتی هم پیدا کرده! چرا نخندم؟»

«پدر منی و احترامت هم واجب است، اما اگر بخواهی به من بخندی، بدجور می‌زنمت! به خدا قسم که می‌زنم!»

«عجب! پس چنین پسری از کار درآمده‌ای، هان؟ می‌خواهی پدرت را بزنی؟» بولبا این را گفت و از فرط حیرت دو سه گام پس رفت.

«بله، توهین را تحمل نمی‌کنم و اگر کسی به من توهین کند، من هم احترامش را نگه نمی‌دارم، حالا هرکس که می‌خواهد باشد، حتی پدرم.»

«حالا چطور می‌خواهی مرا بزنی؟ لابد با مشت، نه؟»

«با مشت یا با هر چیز دیگر.»

بولبا آستین‌هایش را بالا زد و گفت: «خب، مشت بد نیست! بیا ببینم چطور مشت می‌زنی!»

بدین ترتیب پدر و پسر به جای اینکه پس از آن جدایی طولانی با هم خوش و بشی کنند، شروع کردند به مشت کوبیدن بر پهلو و کمر و سینه‌ی یکدیگر. گاه اندکی پس می‌کشیدند و لحظه‌ای حریف را ورانداز می‌کردند و آن‌گاه باز حمله را از سر می‌گرفتند.

مادر مهربانشان، پیرزنی نزار و فرتوت که هنوز فرصت نیافته بود پسران دلبندش را در آغوش بگیرد، از درگاه گفت: «آهای، مردم! بیایید تماشا کنید! این پیرمرد دیوانه شده! پاک عقل از سرش پریده! بچه‌هایش بعد از یک سال به خانه آمده‌اند ـ یک سال آزگار است که رنگ و رویشان را ندیده‌ایم ـ آن‌وقت این مرد دارد پسرانش را مشت‌باران می‌کند! هیچ معلوم نیست.»

بولبا از مبارزه دست برداشت و گفت: «نه، انصافاً خوب مشت می‌زند! خدا می‌داند که این پسر کارش را خوب بلد است!» سپس کمی سر و وضعش را مرتب کرد و ادامه داد: «آن‌قدر خوب که هیچ دلم نمی‌خواهد دوباره امتحانش کنم. بله، قزاق خوبی خواهد شد! خب، حالا... راستی سلام، پسرم! بیا روی هم را ببوسیم!»

تاراس بولبا را یلدا بیدختی‌نژاد ترجمه کرده و کتاب حاضر در 216 صفحه و در قطع جیبی چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

خرید کتاب تاراس بولبا

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.