عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
میزانسن: ندای درون
«ندای درون» نمایشنامهای است نوشتهی اَدم رَپ. رَپ در 15 ژوئن 1968 در شیکاگو، ایلینویز، متولد شد. پس از فارغالتحصیلی از آکادمی نظامی سنت_جان و کالج کلارک به نیویورک نقل مکان کرد و موفق به دریافت کمکهزینهی دوسالهی نمایشنامهنویسی از مدرسهی هنر جولیارد شد. ادم رپ نمایشنامهنویس، رماننویس، فیلمنامهنویس، موزیسین، کارگردان سینما و مدرس دانشکدهی تئاتر دانشگاه ییل است.
اولین حضور او در برادوی در سال 2019 با نمایشنامهی «ندای درون» بود که در مراسم جوایز تونی سال 2020 در شش بخش نامزد شد (بهترین نمایشنامه، بهترین اجرای نقش اول زن، بهترین کارگردانی، بهترین موسیقی، بهترین نورپردازی و بهترین طراحی صدا). برخی از مهمترین آثار او عبارتاند از: «گازهای نجیب»، «نوکتورن»، «تروبلینکا و گروه سگها»، «گروه گرگها». او بهخاطر زمستان محلهی چراغ سرخ برندهی جایزهی اوبی سال 2006 شد و همچنین در زمرهی فینالیستهای جایزهی پولیتزر قرار گرفت.
رَپ در زمینهی رماننویسی نیز فعالیت داشته است. برخی آثار او در حوزهی داستان عبارتاند از: «مخاطبت را بشناس» و «سال حزن بیپایان». او داستانهایی هم برای نوجوانان نوشته است.
در زمینهی فیلمنامهنویسی نیز «گذر از زمستان» و «پرندهی سیاه» به نویسندگی و کارگردانی ادم رپ بهترتیب فیلمهای منتخب جشنوارهی بینالمللی فیلم تورنتو 2005 و جشنوارهی فیلم ادینبرگ 2006 شدند.
اکثر نوشتههای رپ حولمحور اشتیاق امریکاییهای میانه برای فرار به شیکاگو و یافتن خوشبختی میچرخند. او با ترکیب طنز و رنج به موضوعات تلخ میپردازد. تعداد محدود بازیگران و کوچکی صحنهی نمایش از ویژگیهای آثار رپ است. بیشتر شخصیتها در نمایشنامههای او امریکاییهای طبقهی کارگر هستند. او در یکی از مصاحبههای خود میگوید: «وقتی چیزی را میبینید که با قدرت روی صحنه اجرا میشود، چنان تحت تأثیر قرار میگیرید که گویی موسیقی خوب شنیدهاید... وقتی میبینید کسی چند قدم آن طرفتر عاشق میشود یا آزار میبیند... این تجربه چنان خالص و واقعی است که آن را در سینما یا تلویزیون نمیتوان تجربه کرد.»
آنچه در بررسی کارهای متعدد رپ مشخص میشود، توجه ویژهی او به سالینجر و شخصیت محبوب او در داستان ناطوردشت به اسم هولدن کالفید و ارجاعات برونمتنی است.
نمایشنامهی «ندای درون» در تاریکی آغاز میشود. با روشن شدن صحنه، بلا لی بِرد، استاد میانسال دانشگاه ییل، را میبینیم که راوی ماجرای بیماری مرگبار و رابطهی مبهم خود با کریستوفر دان است. کریستوفر دانشجوی سال اولی بلندپروازی است که قصد دارد رمان بنویسد. او ابتدا با بدرفتاریاش موجب رنجش استاد میشود اما در ادامه، درست مانند شهرزاد قصهگو، در ملاقاتهای روزانهاش قصهی رمانش را تعریف میکند. رمان کریستوفر در مورد پسر دانشجویی است که با غریبهای بیپروا آشنا میشود. بلا نیز در تلاش است تا خواستهای را با کریستوفر در میان بگذارد.
قسمتی از نمایشنامهی ندای درون:
بلا: اولین رمانی که همیشه ابتدای ترم پاییز میخونیم جنایت و مکافات با ترجمهی ریچارد پیویر و لاریسا وولوخونسکیه. یکی از چیزهایی که منو عاشق این شاهکار داستایفسکی کرده، شیوهی معرفی ضدقهرمانه. بحث کردن راجع به راسکولنیکوف هیچوقت کسلکننده نمیشه. همیشه از دیدن آدمهایی که باهاش ارتباط برقرار میکنن، بهخصوص بعد از اینکه مرتکب دو قتل مخوف میشه، شگفتزده میشم. این وسط به نظر میرسه اصلاً مسئلهی جنسیت هم اهمیتی نداره. با اینکه هر دو مقتول زن هستن، دخترهای جوون کلاس پابهپای پسرها یا بعضی وقتها حتی جسورانهتر از پسرها ازش دفاع میکنن. به نظر میرسه راسکولنیکوف حس همدلی همه رو برمیانگیزه.
یه روز که کل کلاس درگیر بحث داغی در مورد قتل پیرزن نزولخوار و خواهرش بود، به محض اینکه وقفهی کوتاهی پیش اومد یکی از پسرهای جوون کلاس به اسم کریستوفر دان گفت: «من هم یه روز لحظهای مثل اینو خلق میکنم.»
اولینبار بود بدون اینکه ازش بخوام توی بحث شرکت میکرد. از ردیف آخر کلاس یهو حرفشو پروند. کل کلاس درست یک دقیقه تو سکوت محض بود.
مثل این بود که یکی بشقاب غذاشو پرت کرده باشه وسط اتاق.
«یه روز لحظهای مثل اینو خلق میکنم.»
حتی به زبون آوردنش هم جرئت میخواد.
مرد جوانی ظاهر میشود.
کریستوفر: میتونم باهاتون صحبت کنم، پروفسور بِرد؟
بلا: (رو به تماشاگران.) کریستوفر دان دم دفترم ایستاده. یکی از چیزهایی که اول ترم به شاگردهام یاد میدم اینه که برای مشاوره تو ساعات ملاقات حتماً باید وقت بگیرن.
کریستوفر: اگه وقت بدیه بعداً میآم.
بلا: بیا تو.کریستوفر وارد میشود.
(رو به تماشاگران.) نگاهی به اطراف میندازه و مجذوب تنها اثر هنری اتاقم میشه. یه قاب عکس بیست در بیست از یه زن که وسط مزرعهی ذرت بعد از برداشت محصول ایستاده. یه زن سیاهپوش که توی اون مزرعهی درندشت و خالی، خیلی کوچیک به نظر میرسه. مثل یه شبح. در دوردست، یه برجِ مخزن آب دیده میشه که روش نوشته پلینو.
(رو به کریستوفر.) عکاسش پارسال فارغالتحصیل شد و الان هم یه گالری تو چلسی کارهاشو به نمایش گذاشته.
کریستوفر: پلینو تو تگزاس؟
بلا: تو ایلینویز.
کریستوفر: این شمایین تو عکس؟ خب معلومه. کی میتونست باشه...
بلا: اصلاً نمیشناسمش... لطفاً بشین.
کریستوفر مینشیند.
(رو به تماشاگران.) حالا شد. الان شد همون قدی که همیشه میبینمش.
(رو به کریستوفر.) لطف کن دفعهی بعد که خواستی بدون وقت قبلی بیای حداقل یه ایمیل بزن.
کریستوفر: آخه، اهلش نیستم.
بلا: اهل ایمیل نیستی؟
(رو به تماشاگران) لبخند میزنه. یهو خیلی بچهسال به نظر میآد، مثل یه نوجوون چهارده سالهی هیکلی.
بهش یادآوری میکنم که همهی سالاولیها یه آدرس ایمیل دانشگاهی رسمی دارن.
(رو به کریستوفر) فکر کنم تو جلسهی معارفه یکی هم به تو دادهن.
کریستوفر: ایمیل زدن کار من نیست.
بلا (رو به تماشاگران): ازش میپرسم چیشو دوست نداره و میگه...
کریستوفر: دست به قلم شدنو بیشتر دوست دارم. اینکه دست آدم جوهری شه. کار با دست.
بلا: چقدر شبیه نویسندههای قرن نوزده.
(رو به تماشاگران.) در ادامه میگه تو دنیایی که فکر و ذکر همه شده سلفی، دیگه امضای آدمها اهمیتشو از دست داده.
کریستوفر: به غیر از این، دوست دارم گاهی یکی دو تا تصویر ناجور هم گوشهی کاغذ بکشم.
بلا: اوه.
کریستوفر: البته نه خیلی ناجور. اصلاً منظورم نقاشیهای برهنه و اینجور چیزها نیست. مثلاً، نقاشی یه دلقک فراری سیرک که داره با یکی دو تا بچهی نوپای برهنه بازی میکنه...
سکوت عجیب
لطفاً به حراست زنگ نزنین. اصلاً علاقهای به دلقکه ندارم.