عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
میزانسن: سایه ی مرغ مگس خوار
«سایهی مرغ مگسخوار» نمایشنامهای است نوشتهی آثول فوگارد. این نمایشنامهنویس در سال 1932 میلادی در میدلبورگ واقع در منطقهی کویری کارو در کشور افریقای جنوبی چشم به جهان گشود. او بیش از سی نمایشنامه، چهار کتاب و چندین فیلمنامه نوشته است. از میان نمایشنامههای او، میتوان به «پیوند خونی» (1961)، «بوسمن و لنا» (1969)، «ارباب هارولد و پسران» (1982)، «جادهای به سوی کعبه» (1984)، «فرزندان من! افریقای من!» (1989) و... اشاره کرد. از روی برخی آثار وی، در سینما اقتباس شده که از آن میان میتوان به داستان «تی استُسی» که در سال 1980 نوشته شده، اشاره کرد و برای بهترین فیلمنامهی خارجی، در سال 2005 موفق به دریافت جایزهی اُسکار گردید. آثار او با نقد دورهی آپارتاید در افریقای جنوبی (که از سال 1948 آغاز گردیده، و با نخستین انتخابات دموکراتیک در بیست و هفتم آوریل 1994 که در نتیجهی آن نلسون ماندلا رییسجمهور شد، به پایان رسید.) و دوران پس از آپارتاید، در هم تنیده شده است.
«سایهی مرغ مگسخوار» آخرین نمایشنامهای است که آثول فوگارد نمایشنامهنویس نوشته است و شاید حالا بتوان آن را بهمثابه وصیتنامهی هنری وی تلقی کرد. ساختار این نمایشنامه شبیه مونو درام است؛ اما حضور نوهی ده سالهی اوپا این فضای تکنفره را بر هم میزند. هرچند از کودکی ده ساله نمیتوان انتظار داشت که کنش و هیجانی بزرگ بر صحنه ایجاد کند؛ حتی اگر فوگارد دیالوگهای او را بسیار بزرگتر از سن و سالش نوشته باشد. پیرمرد کتابچههای خاطرات او را بیرون میکشد و از روی آنها میخواند. در گذشتهها سیر میکند و با خود سخن میگوید. تقریباً نزدیک به میانهی نمایشنامه، نوهاش وارد میشود. ورود نوه دنیای شگفت پیرمرد را کامل میکند. او به شکل غیرمنتظرهای با نوهاش دربارهی افلاطون و مثال غارش حرف میزند. اگرچه آن کودک از نظریهی مُثُل هیچ سر در نمیآورد، اما میتواند تشخیص دهد که وضعیت انسانهایی که در غار فرضیِ افلاطون به جای خود اشیاء، تنها سایهی آنها را میدیدهاند، چگونه بوده است؛ اما او آن را فقط همچون داستانی که افلاطون ساخته تلقی میکند که برای او البته داستان چندان جالبی هم نیست.
پیرمرد از دنیای واقعی خسته شده است. او میخواهد یکبار هم که شده بتواند همانند انسانهای درون غار، رو به سایهها بنشیند، اما به غیرممکن دست بزند؛ یعنی همچون تلاش کودکی برای گرفتن سایهها، او نیز بتواند سایهی مرغ مگسخوار را در دستهای خود بگیرد. گویی با انجام این ناممکن، دیگر کاری در زندگی نخواهد داشت و میتواند با آغوش باز به استقبال مرگ گام بردارد. «سایهی مرغ مگسخوار» استعارهای برای مرگ پیرمرد و حتی شاید خود فوگارد است. سرانجام نوهاش بازمیگردد درحالیکه پیرمرد سایه را گرفته و مرده است.
نمایشنامهی «سایهی مرغ مگسخوار» انباشته از حرفهای فلسفی است. تشریح وضعیت انسانهایی است که فریفتهی سایه بودهاند؛ اما حقیقت را فروگذاشتهاند. پیرمرد در آخرین جملهای که در کتابچهی خاطراتش مینویسد، یک تاریخ را ذکر میکند. یازدهم ژوئن 2014! یازدهم ژوئن دقیقاً برابر با روز تولد فوگارد است که بر مرگ پیرمرد منطبق شده است.
قسمتی از نمایشنامهی سایهی مرغ مگسخوار نوشتهی آثول فوگارد:
بوبا: بمیر!... امشب تو یک کرم شبتاب هستی!
اوپا: (نالان به سمت صندلیاش میخزد.) خدای مهربون. چرا اینقدر طول کشید؟ شمشیرت که برهنه بود؟ فکر کردم هیچوقت تموم نمیشه.
بوبا: پوستت خیلی کلفته اوپا!
اوپا: (به سرش دست میکشد.) اوه! سرورم ضربهی شما کاریترین ضربهای بود که تا حالا خوردم، اما تمنا میکنم، بهم بگید که من افتخار دارم که به دست چه کسی شکنجه بشم و اینبار بمیرم؟
بوبا: شاهزاده گرافید از دهوبرث
اوپا: (ناگهان پیر میشود، مستخدمی قوزی) آی... آی... و سرورم هرگز از روح مقدس ولز دفاع نکردند. حالا بیا، هیولای من... بیا سلاحمون رو بذاریم کنار و به دنیای واقعی برگردیم... از خونه چه خبر؟
بوبا: مثل همیشه.
اوپا: منظورم اینه که باز هم تو لونهی سگ بودی. دوباره چه کار کردی؟
بوبا: تکلیف مدرسهام رو انجام ندادم.
اوپا: خودت خوب میدونی عزیزم که از اینکه از پدرت پشتیبانی کنم بیزارم، اما اینبار حق با اونه... از این مهمتر، اونها الان میدونند تو کجایی؟
بوبا: نه!
اوپا: پس باید کجا باشی؟
بوبا: تو خونهی نورل مشقهام رو مینویسم.
اوپا: (غرغر کنان) اوه خدا، بوبا... میخوای چه کار کنی؟
بوبا: در مورد چی، اوپا؟
اوپا: من و تو. دیر یا زود اونها میفهمند که من و تو باز هم یواشکی همدیگه رو میبینیم. و بعدش پدرت تو رو تو آب جوش میاندازه.
بوبا: فقط اگه شما عذرخواهی کنید، اوپا. (اوپا به نشانهی اعتراض سرش را تکان میدهد.) اگه دیگه بهش نگی گاوِ احمق، اون هم اجازه میده.