جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

میزانسن: حلقه

میزانسن: حلقه

 

«حلقه» نمایشنامه‌ای کمدی است در سه پرده که وقتی روی صحنه رفت (1921)، در میان تماشاچیان ثابت تماشاخانه‌های لندن چند نفری هم بودند که با دلخوری و ناراحتی سالن را ترک کردند. روزنامه‌ی تایمز نوشت: «اولین اثری است از سامرست موآم که تماشاچیان آن را در سالن هو کرده‌اند. البته پایان‌بندی شجاعانه‌ای دارد... و این‌طور که معلوم است، شاید برای آن عده‌ای که عقاید سنتی‌تری دارند زیادی هم شجاعانه باشد، ولی عوام از آن لذت می‌برند.» عده‌ای آن را کمدی‌ای درباره‌ی اخلاق نامیده‌اند و عده‌ای دیگر آن را راوی احساسات پنهان.

این حکایت زن متأهل جوانی است که قصد دارد همسرش را ترک کند و با مرد دیگری زندگی تشکیل بدهد و نگاهش به زوج دیگری است که سی سال پیش همین کار را کرده‌اند. فضا صمیمی و زبان شیرین است. تصویرهای چشم‌نواز فضای اشرافی نمایشنامه نیز امکان و تجربه‌ی لذت‌بخشی را برای خواننده فراهم می‌کند.

برای نخستین‌بار این نمایشنامه در سوم مارس 1921 در هایمارکت تیِتر لندن اجرا شد و بعدها اجراهای دیگری را در وست‌اند و برادوِی تجربه کرد.

مجله‌ی تایمز در یادداشتی پیرامون این اثر به پایان جسورانه‌ی آن اشاره کرد و آن را برای برخی از اخلاق‌گرایان ارتدکس بسیار چالش‌برانگیز توصیف کرد.

رابرت بکتولد این نمایشنامه را یک «کمدی آداب»توصیف کرد و آن را «بازنویسی بادبزن خانم ویندرمر، ربع قرن بعد، در فضای پس از جنگ جهانی اول» نامید.

«حلقه» ممکن است ظاهری بدبینانه داشته باشد، اما به‌هیچ‌وجه یک کمدی اخلاقی نیست و این پرداخت هنر کسی نیست جز سامرست موآم.

https://gbook.ir/storage/resized/ytSLMhORPYZT8kd1mBLAmgDV3O5ug8nM.webp

قسمتی از نمایشنامه‌ی حلقه نوشته‌ی سامرست موام:

تدی: بگو ببینم، تیراندازی بلدی؟

الیزابت: نه.

تدی: خودم یادت می‌دهم. نمی‌دانی چه کیفی دارد که آدم دم صبح از کمپش بیرون بیاید و در جنگل بگردد. شب خیلی خسته می‌شوی و ستاره‌ها بالای سرت چشمک می‌زنند. واقعاً لذت دارد. البته، نمی‌خواهم تا قبل از اینکه تو تصمیمت را بگیری از این چیزها برایت تعریف کنم. من تصمیم گرفته‌ام کاملاً بر اساس منطق پیش بروم.

الیزابت: (مسخره‌اش می‌کند.) تنها چیزی که تو براساس منطقت گفتی این بود که فقط عشق در این دنیا اهمیت دارد.

تدی: (با خوشحالی.) دفعه‌ی بعد که خواستی مرا مسخره کنی یک چیز جدید پیدا کن. به این قبلاً خندیده بودی.

الیزابت: خیلی خوب است عاشق کسی باشی که او هم عاشق توست، مگر نه؟

تدی: راستش، فکر می‌کنم بهتر است من زودتر فلنگم را ببندم، نه؟ ماندن در اینجا... در این خانه به نظرم درست نمی‌آید.

الیزابت: امشب که نمی‌توانی بروی. دیگر قطاری پیدا نمی‌شود.

تدی: فردا می‌روم. آن‌قدر در لندن منتظرت می‌مانم که تو هم آماده آمدن باشی.

الیزابت: می‌دانی، من هم می‌خواهم مثل لیدی کیتی یادداشتی روی جاسوزنی برای آرنلد بگذارم.

تدی: واقعاً؟ به نظرت کار بی‌رحمانه‌ای نیست؟

الیزابت: راست می‌گویی، باید با او روبه‌رو بشوم. اصلاً از دوز و کلک و زرنگ‌بازی خوشم نمی‌آید.

تدی: خیلی خوب، پس بیا با هم با او روبه‌رو بشویم.

الیزابت: نه، خودم با آرنلد حرف می‌زنم.

تدی: تو که نمی‌گذاری کسی نظرت را عوض کند؟ هان؟

الیزابت: نه.

تدی دست‌هایش را به طرف الیزابت دراز می‌کند و او آن‌ها را می‌گیرد. با اندوه و محبتی خالصانه به چشم‌های هم خیره می‌شوند. صدای آمدن ماشین از بیرون می‌آید.

الیزابت: صدای ماشین است. آرنلد برگشته. من باید بروم چشم‌هایم را بشویم. نمی‌خواهم بفهمد گریه کرده‌ام.

تدی: باشد. (در حال رفتن الیزابت.) الیزابت.

الیزابت (می‌ایستد.) بله؟

تدی: ممنونم.

الیزابت: (پراحساس.) دیوانه!

زن از در خارج می‌شود و تدی از پنجره‌ی قدی وارد باغ می‌شود. اتاق برای چند لحظه خالی می‌ماند. آرنلو وارد می‌شود. می‌نشیند و چند ورق کاغذ از بسته‌ها بیرون می‌آورد. لیدی کیتی وارد می‌شود. آرنلد از جا برمی‌خیزد.

لیدی کیتی: دیدم که آمدی. آه، عزیزم، لازم نیست بلند شوی. هیچ نیازی نیست با من این‌قدر مؤدب رفتار کنی.

آرنلد: همین الان یک فنجان چای سفارش دادم.

لیدی کیتی: شاید الان فرصت بدی نباشد که بنشینیم با هم کمی گپ بزنیم. من و تو تا حالا انگار پنج دقیقه هم با هم تنها نشده‌ایم. می‌دانی، خیلی دلم می‌خواهد با تو وقت بگذرانم.

آرنلد: باید خدمت شما عرض کنم که حضور پدرم در اینجا به اختیار من نبود.

لیدی کیتی: ولی من که خیلی از دیدنش خوشحال شدم.

آرنلد: از این می‌ترسیدم که این باعث خجالت لرد پورتیِس بشود.

لیدی کیتی: نه، بابا. هیوگی یکی از بهترین دوستان پدرت بود. آن‌ها در ایتن با هم بودند، در آکسفورد هم. به نظر من که پدرت از آخرین‌بار که دیدمش خیلی بهتر شده. او در جوانی آدم خوش‌قیافه‌ای به حساب نمی‌آمد، ولی حالا حسابی خوش‌تیپ شده.

خدمتکار با سینی وسایل چای وارد می‌شود.

لیدی کیتی: می‌خواهی من برایت بریزم؟

آرنلد: خیلی لطف می‌کنید.

لیدی کیتی: شکر هم می‌خوری؟

آرنلد: نه. در دوران جنگ ترک کردم.

لیدی کیتی: از عقل توست. شکر هیچ برای هیکل آدم خوب نیست. از این‌ها گذشته، آدم باید وطن‌‌پرست هم باشد البته. به نظرت عجیب نیست که من از پسر خودم بپرسم شکر می‌خورد یا نه؟ زندگی واقعاً چیز غریبی است. غم‌انگیز است، قبول، اما خدای من، چه چیزهای عجیبی هم که ندارد! من خیلی وقت‌ها شب در تخت‌خوابم دراز می‌کشم و به عجیب ‌بودن دنیا می‌خندم.

آرنلد: متأسفانه من خیلی جدی هستم.

خرید نمایشنامه حلقه

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.