جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: ناصر ارمنی
«ناصر ارمنی» عنوان مجموعه داستانی است نوشتهی رضا امیرخانی. امیرخانی را بیشتر با رمانهایی همچون «منِ او» و سفرنامههایی همچون «داستان سیستان» میشناسیم، اما در «ناصر ارمنی» این نویسنده دست به تجربهی فرم داستان کوتاه برای خلق اثر خود زده است. یازده داستان کوتاه عناوین این مجموعه داستان را تشکیل میدهند: داستانهایی همچون زمزم، انگشتر، رتبه قبولی، یک پژوهش خشن، کوچولو، ناصر ارمنی و... داستانهایی که البته از نظر کیفی در یک سطح نیستند و در مقاطع مختلف نوشته شده و در قالب یک کتاب به چاپ رسیدهاند. در این مجموعه داستان، از نظر ساختار داستانی نیز با گوناگونی جالب توجهی مواجهیم. مثلاً در داستانی که عنوانِ کتاب نیز برگرفته از آن است، یعنی ناصر ارمنی، گویی بیشتر با یک خاطرهنگاری مواجهیم. پدرِ ناصر برای دومینبار با دختری از محلهی ارمنیها ازدواج میکند و ناصر از این ازدواج متولد میشود. اهالی محل به او «ناصر ارمنی» لقب میدهند. ناصر با دختری که پدرش از مسجدیان قدیمی است ازدواج میکند و به مکه میرود؛ اما باز هم اهل محل به او لقبِ «حاج ناصر ارمنی» میدهند. در این داستان شاید بتوان گفت با نوعی واکاوی جامعهشناختی محلات قدیمی تهران از طرف نویسنده مواجهیم. محلاتی که گویی آداب و قواعد و سنن خود را دارند و انگار در کنار مسائل مشترکی که بین محلههای گوناگون میتوان یافت، هر محله نیز ویژگیهای خاصِ خود را داراست. توصیفات ریزبینانهی امیرخانی از این محلات و شرح بافت و بستر فرهنگ عمومی آنها، کمک خوبی به مخاطبی است که شاید فرهنگ محلهای از این نوع را خود از نزدیک لمس نکرده است. بدین ترتیب، امیرخانی را میتوان در «ناصر ارمنی» نویسندهای دانست که با زبانی که در پارهای بخشها طنازانه و شوخطبعانه است، به نوعی کشف و شهود اجتماعی_تاریخی دست میزند.قسمتی از کتاب ناصر ارمنی:
میگویند ناصر هنوز به دنیا نیامده بود که پدرش خانهی بالای حسن آباد را خرید. میگویند پدر ناصر که دو زنه شد، مجبور شد خانهای دیگر بخرد و به مفهوم واقعی کلمه، «تجدید فراش» کند. یک زن در خیابان مختاری، خانهی آبا و اجدادی، یک زن در بالای حسن آباد، توی محلهی ارمنیها. زن دوم، زایمان اول پسر میزاید. همین ناصر را. خانه بزرگ و دلبازی میخرد، دوتای خانهی اولی. نه اینکه خیلی عاشق چشم و ابروی مادر ناصر باشد، بلکه بیشتر به خاطر ارزانی. توی محله ارمنیها - که فقط دو تا چهارراه بالاتر از میدان شاهپور بود - زمین را به نصف قیمت میشد خرید. آن زمانها عار و ننگ بود که کسی در محلهی ارمنیها خانه بخرد. محلهی ارمنیها را فقط عزبها و اهل نوشیدن میشناختند. بهخاطر پیالهفروشی نقلی پطروسیان. چیزهای دیگری هم میگفتند؛ اما ارمنیها خیلی اهل آنجور کارها نبودند. اگر هم بودند به بقیه راه نمیدادند. کار پدر ناصر بیحکمت نبود. زن دوم اگر در محل میماند، مایه مکافات میشد. توی قهوهخانه حسین ترکِ مولوی و مسجد قندیِ خانیآباد و اینور و آنور نقل مجلس میشد. - پیرمرد خجالت هم نمیکشه. با این سن و سال قبیحه. ولی پیرمرد مرده. پسر ساخته. باید بریم ببینیم کدام عطاری نسخه میپیچه! - پسر چیه؟ ... توی این سن و سال زنگوله برای تابوتش درست کرده. -ننه پسره هم که جوونه. پیرمرد بمیره، خونه را بالا کشیده یک استکان آب هم روش. - اما عقل کرده و خونه را به اسم پسره کرده. اگر به اسم خودش میکرد، به پسره هیچ چی نمیرسید. خانه بزرگ بود. آن زمانها توی سند مساحت را نمینوشتند. فقط حد و حدود را مشخص میکردند، از شمال به کلیسای مریم باکره. از غرب به خانه استفانیان درشکهساز، از شرق هم به خانه یک ارمنی دیگر. اگر امروز آن خانه را خراب نکرده بودند، بیشتر از دو هزار متر زمین داشت. ناصر به سن مدرسه که رسید، مادرش او را به مدرسه حکیم نظامی فرستاد. مدرسه حکیم نظامی پایینتر از شاهپور بود. خیلی طول میکشید تا ناصر به مدرسه برسد. اما بخت یارش بود و تا نیمهراه با بچه محلهایش میرفت. بچه محلها نرسیده به شاهپور، به مدرسه کشیش هاکوپیان می رفتند و ناصر به مدرسهی حکیم نظامی. کسی چه میداند؛ شاید از همین جا بود که روی ناصر لقب ارمنی گذاشتند. لقب، پر بیراه هم نبود. ناصر از مدرسه که بیرون میآمد به دو میآمد تا با بچهمحلها به حسنآباد برود. دو سه کلمه هم ارمنی یاد گرفته بود. -پیتر باروک آری حاکیم ناظامی! بچههای مدرسه او را ناصر ارمنی صدا میزدند. ناراحت که نمیشد هیچ، خوشش هم میآمد. گاهی به بچههای مدرسه ارمنی هم یاد میداد. به یکی دوتا از بچههای شر، چند تا فحش آبدار ارمنی یاد داده بود. آنها هم تا حسنآباد بچه محلهای ناصر را دنبال میکردند و به ارمنی و با همان دو سه تا کلمه، فحش میدادند. روی همین حساب، ارمنیها مدتی با ناصر قهر کردند. بیچاره مجبور شد کلی منت بکشد تا با او آشتی کنند. ناصر ارمنی خیلی هم از لقبش بدش نمیآمد. شاید برای اینکه آن روزها هر کسی بههرحال یک لقبی داشت. به کسی که دراز بود میگفتند دو طبقه. به کسی که یک وری راه میرفت میگفتند یک کتی. به کسی که زیاد مهمانی میرفت میگفتند سوری. ناصر هم که میدید به حق رویش لقب گذاشتهاند، حرفی نمیزد و اعتراضی نداشت. اولینبار که از این لقب لجش گرفت، وقتی بود که به پسر حاج آقا - امام جماعت مسجد قندی - باقلوا تعارف کرد. پسر حاج آقا هم بی رودربایستی گفت: «آقا گفتن که مبادا از ناصر ارمنی چیزی بگیری و بخوری. اینها نجس پاکی حالیشون نمیشه. اگر بخوری، اون دنیا توی شکمت همین باقلواها آتش میگیره.» - بابات باقلواش را هم گفت؟ - آره. برای بابای ما کاری نداره که. چشماش بازه. عاقبت تو و جد و آباد و بابای دو زنهات را هم میدونه!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
اریا مقصودلو
6 ماه پیش
خیلی خوب است