عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: ملال پاریس و برگزیده ای از گل های بدی
«ملال پاریس» به همراه گزیدهای از «گُلهای بدی» اثری است از شارل بولر که انتشارات فرهنگ جاوید آن را به چاپ رسانده است. شاید هیچ شاعری دیگر چون بودلر، اثری بدینپایه اضطرابآور و ژرف بر روح بشریّت ننهاده است. دیوان او نامدارترین کتاب شعر در زبان خود شناخته شده؛ وی را «یگانه شاعر کامل»، «حساسترین و دردمندترینِ شاعران فرانسه» و «الماس سیاه و فروزانی» خواندهاند که اشعهی تسکینناپذیر میافکند.
شعر برای بودلر وسیلهای بوده است تا به قلب زندگی راه یابد و آن را برهنه و بیدریغ دربرگیرد، چون کاردی که بر سینهای مینشیند. بههمینجهت راه او از راه شاعرانی که «هنر را برای هنر» میخواستند و طالب «شعر محض» بودهاند، جدا میگردد. خود او در داستان فانفارلو مینویسد: «مردم زندگی میکنند، برای آنکه زندگی کنند؛ و ما (افسوس!) زندگی میکنیم برای دانستن... روان خود را میکاویم، چون دیوانگانی که میکوشند تا دیوانگی خود را دریابند و هرچه بیشتر در این مقصود پای میفشارند، جنون آنان افزونتر میگردد.»
بودلر تا پایان عمر از این تلاش جانفرسا بازنایستاد. زندگی تلخ و دشواری را تحمل کرد؛ به همهی امتیازها و افتخارهایی که دورانش به او نوید میداد، پشتِ پا زد؛ میتوانست در آسودگی و تنعم عمر به سر بَرد، ولی تشویق دائم و رنج و گمنامی را برگزید؛ راهی که او در پیش گرفته بود، میبایست تنها و سبکبار سپرده شود، نه با کولهبارهای سنگین شهرت و ثروت و رفاه.
در وجود بودلر، مسکنت و عظمت بشر در نقطهی اوج خود به هم تلاقی کردهاند؛ کم بودهاند کسانی که چون او در زمینهی معنوی آنقدر کامیاب و در قلمرو زندگی آنقدر ناکام باشند. این مرد با روشنبینی هولناکی خود را شناخته است، خود را در درد پرورده و خواسته است بر بدبختی خویش غلبه کند. خیاموار برای معمای خلقت پاسخی میجوید و چون تیرهبختی خود را ناشی از وضع کلی بشری میداند، میکوشد «تا با گشودن درهای شب درونی خویش، سرانجام بر واقعیتی که عام و عالمگیر باشد دست یابد.» بشری که از مجموع آثار او استخراج میشود، بشری است نه بدانگونه که هست، بلکه بدانگونه که باید باشد.
در زبان فرانسه هیچ شاعری چون بودلر دستخوش آن همه تعبیرهای متناقض و گوناگون نبوده است. دستهای او را بازیگر و شیّاد خواندهاند و دستهای دیگر، پیامآور و صاحب وحی؛ او را، هم انقلابیای عنانگسیخته شناختهاند و هم مرتجعی نابکار؛ هم مسیحیای مؤمن و هم ملحدی خدانشناس؛ هم فرزانه و هم دیوانه. گفتهاند که جز مستحق فراموشی نیست و گفتهاند که در همهی رؤیاها و آرمانهای بشری حضور دارد. زشتترین دشنامها و شوریدهوارترین ستایشها را بر او نثار کردهاند؛ خلاصه آنکه به قول بلز آلان «در مصاحبت او خندیدهاند، گریستهاند، نفرین کردهاند، دعا کردهاند، به رؤیا فرو رفتهاند... ولی هرگز نتوانستهاند او را ترک گویند.»
بودلر عمق وضع بشر را رنجکشیدن میداند، ازاینرو مایهی الهام او را رنج تشکیل میدهد و کسی است که بهتر از هر کس دیگر توانسته است از «عالم درد» خبر بازآورد.
قسمتی از کتاب ملال پاریس و برگزیدهای از گُلهای بدی:
کسی که از بیرون، به درون پنجرهی گشودهای نگاه میکند، هیچگاه نمیبیند آنهمه چیزهایی را که از پشت پنجرهی بستهای میتوان دید. در دنیا چیزی عمیقتر، رمزآلودتر، بارورتر، ظلمانیتر، خیرهکنندهتر از پنجرهای نیست که به نور شمعی روشن است. آنچه را که در پرتو آفتاب میتوان دید، همواره کمتر از آنچه در پس شیشهای میگذرد، جالب توجه است. در این حفرهی تاریک یا روشن، زندگی زندگی میکند، زندگی خواب میبیند، زندگی رنج میبرد.
در آن سوی پشتههای بام، زن میانسالی را میبینیم که از هماکنون چینوشکن بر صورتش افتاده، بینوا و فقیر است. همواره روی چیزی خم شده است و هرگز از خانه بیرون نمیرود. از چهرهاش، از لباسش، از حرکتش، از هیچ، سرگذشت این زن را، یا بهتر بگویم افسانهی او را پرداختهام و گاهبه گاه آن را برای خود حکایت میکنم و میگریم.
اگر به جای او پیرمرد بینوایی میبود، سرگذشت او را نیز به همان آسانی میپرداختم.
و میخوابم، خشنود از اینکه در وجود دیگری، غیر از خود زندگی کرده و رنج کشیدهام.
شاید به من بگویند: «آیا یقین داری که این افسانه همان افسانهی واقعی اوست؟» چه سود از دانستن آنکه آنچه خارج از وجود من است واقعی است یا نه؛ همان بس نیست که مرا کمک کرده است که زندگی کنم و احساس کنم که هستم و چه هستم؟