جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: مسخ و داستانهای دیگر
مجموعهای است شامل رمان کوتاه مسخ اثر فرانتس کافکا به همراه داستانهای در سرزمین محکومان، گزارشی به فرهنگستان، هنرمند گرسنگی و لانه. کافکا در سوم ژوییهی ۱۸۸۳ در پراگ به دنیا آمد. از سال ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۶ نخست زمانی کوتاه در رشتهی ادبیات آلمانی و سپس در رشتهی حقوق تحصیل کرد. پس از دریافت درجهی دکترا در رشتهی حقوق و گذراندن دورهی یک سالهی کارآموزی سرگرم کار شد. وی از سال ۱۹۰۷ تا زمان بازنشستگی، کارمند شرکت بیمهی سوانح کارگری بود. رمان کوتاه مسخ که در سال ۱۹۱۵ در لایپزیک به چاپ رسید، یکی از نوآورانهترین رمانهای کافکا است. فروشنده جوانی به نام زامزا یک روز صبح که از خواب بیدار میشود میبیند که تبدیل به حشره چندشآور و نفرت انگیزی شده است. چرا این اتفاق افتاده؟ کافکا توضیحی نمیدهد. و اما از این هنگام اطرافیان با این موجود چه برخوردی خواهند داشت؟ بیگانگی با فضای پیرامون و همسو نبودن با هنجارهای عامه مردم، از نکاتی است که در تحلیلهای گوناگونی که بر مسخ نوشته شده بر آنها تاکید شده است. اما آیا شخصیت زامزا به نوعی نماینده شخصیت خودِ کافکا در مواجهه با جهان بیرونی است؟قسمتی از کتاب مسخ:
یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است. بر پشت سخت و زره مانندش افتاده بود؛ و اگر سر را کمی بالا میگرفت، شکم برآمده و قهوهای رنگ خود را میدید که لایههایی از پوست خشکیده و کمانی شکل، آن را به چند قسمت تقسیم میکرد. رواندازی که روی شکمش به سختی بند بود، هر لحظه امکان داشت بسُرد و پایین بیفتد. پاهای پرشمارش که در مقایسه با جثهاش نحیف و لاغر مینمودند، لرزان و ناتوان در برابر چشمانش پر پر میزدند. از خود پرسید: چه بر سرم آمده؟ کابوسی در کار نبود. اتاقش، اتاقی درست و به قاعده، فقط کمی کوچک، میان آن چاردیواری آشنا، ساکت و آرام غنوده بود. بالای میزی که روی آن مجموعهای از مسطورههای پارچه پخش بود-زامزا بازاریابی بود مدام در سفر- عکسی به دیوار آویخته بود که به تازگی از مجلهای مصور درآورده و آن را در قابی طلایی و زیبا جا داده بود. عکس خانمی را نشان میداد که با کلاهی پوستی به سر و شالی پوستی به دور گردن، راست نشسته بود و آستینپوش پوستی بزرگی را که دستش تا آرنج در آن پنهان بود رو به تماشاگر بالا گرفته بود. چشم به پنجره دوخت و هوای گرفته-صدای خوردن قطرههای باران به لبهی فلزی پنجره به گوش میرسید سخت غمناکش کرد. با خود گفت: چه میشود اگر باز کمی بخوابم و این دیوانگیها را فراموش کنم. ولی خوابیدن شدنی نبود. زیرا او عادت داشت به پهلوی راست بخوابد، ولی در وضع فعلی نمیتوانست به پهلو بغلتد. با هر نیرویی هم خود را به راست میکشید، باز تاب میخورد و به پشت برمیگشت. چه بسا صدبار تلاش کرد، چشمها را میبست که جنبوجوش پاهای خود را نبیند، و سرانجام وقتی دست از تلاش کشید که در پهلوی خود دردی ناآشنا، گنگ و خفیف احساس کرد. فکر کرد: وای خدایا، چه شغل پرزحمتی انتخاب کردهام. مدام در سفر. دردسرهای کاریام خیلی بیش از گرفتاریهای خودِ تجارتخانه است؛ علاوه بر این، رنج سفر هم به دوشم افتاده است، نگرانیِ از این قطار به آن قطار رسیدن، غذای ناجور و نامرتب، حشر و نشرهای متغیر و ناپایدار که هرگز رنگ صمیمیت به خود نمیگیرد. لعنت به این شغل! روی شکم خود کمی احساس خارش کرد. خود را به پشت، آرام آرام به سمت میلهی تخت کشید تا بهتر بتواند سر را بالا بگیرد. محل خارش را پیدا کرد. دور و بر آن را نقطههای کوچک و سفیدی پوشانده بود. به چند و چون آنها پی نبرد. خواست با یکی از پاهایش آنها را لمس کند، ولی بلافاصله پا را پس کشید، زیرا با کمترین تماس، اندامش را لرزشی سرد فرا میگرفت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...