جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: ماشاءالله خان در بارگاه هارون الرشید

معرفی کتاب: ماشاءالله خان در بارگاه هارون الرشید

 

«ماشاءالله خان در بارگاه هارون‌الرشید» اثر طنزی است نوشته‌ی ایرج پزشک‌زاد که انتشارات فرهنگ معاصر آن را به چاپ رسانده است. پزشک‌زاد را عموم مخاطبان ادبیات معاصر فارسی با شاهکارش «دایی‌جان ناپلئون» می‌شناسند؛ اثری طنازانه و دوست‌داشتنی که وقایعش پیرامون چالش‌های بازماندگان یک خانواده‌ی قجری می‌گذرد که در یک عمارت بزرگ و زیبا در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند؛ اما در پرونده‌ی ادبی پزشک‌زاد در کنار این اثر، آثار طنز دیگری هم به چشم می‌خورد که از جمله مهم‌ترینِ آن‌ها همین کتابِ ماشاءالله خان در بارگاه هارون‌الرشید است.

خودِ پزشک‌زاد دربارۀ این کتاب می‌گوید: «سیر و سفر در زمان، به‌خصوص در زمان گذشته، همیشه یک رؤیای بشر بوده است. آدم امروز آرزو می‌کند که با علم و اطلاع به توانایی خود و کمبودهای قدیم می‌توانست به میان آدم‌های قرون گذشته برگردد و برتری‌های خود را به رخ آن‌ها بکشد و تفریح کند. این تفریح و تفرج در گذشته، موضوع بسیاری از آثار تخیلی نویسندگان، به‌خصوص بعد از اختراع سینماتوگراف قرار گرفته و فیلمبرداران کشورهای مختلف: فرانسوی‌ها، امریکایی‌ها، ایتالیایی‌ها، انگلیسی‌ها و ... این موضوع را مکرر به‌عنوان تفریحی دلپذیر مورد استفاده قرار داده‌اند. چند شب پیش با دوستی از این مقوله حرف می‌زدیم، به فکر افتادیم که ما هم در این زمینه آزمایشی بکنیم، فکر برگرداندن ماشاالله‌خان دربار بانک به دوران پرجلال هارون‌الرشید در ذهن ما شکل گرفت و طرح آن را به تقلید ادبیات خارجی ریختیم؛ اما از آنجا که هنوز سینمای نوخاسته‌ی ما توانایی آن را پیدا نکرده که این‌گونه قصه‌های پرماجرا را به پرده‌ی سینما بکشاند و از آنجا که یک مجله مختص جوانان شروع به انتشار کرده است، ناچار ماشاءالله خان را بر صفحه‌ی کاغذ راهی می‌کنیم تا به دوران پرشکوه هارون‌الرشید برگردد. ان‌شاءالله سفرش به‌خیر باشد.

«ماشاءالله خان در بارگاه هارون‌الرشید» نخست به‌صورت پاورقی در مجلۀ فردوسی منتشر شد. در آن دوران انتشار پاورقی‌ها یکی از مهم‌ترین عناصر جذابیت مجلات بود و این پاورقی‌ها در مسیر جذب مخاطب و سرگرم‌کنندگی عمل می‌کردند.

شخصیت ماشاالله خان درست به‌مانند دایی‌جان غرق در یک جهانِ ذهنی ساخته‌ی خود است. جهانی که سبب خلق بار طنز زیادی شده است. این رمان ساختار زبانی ساده و به‌دور از هر گونه پیچیدگیِ خاصی دارد و پزشک‌زاد در یک نگاه کلی توانسته اثر مفرحی را خلق کند که برای خواننده‌ی امروزی‌اش هم همچنان تازه و جذاب است.

قسمتی از کتاب ماشاءالله خان در بارگاه هارون‌الرشید:

به دستور خلیفه تمام مستخدمین و خواجه‌ها و نگهبانان مسلح قصر در جست‌وجوی ماشاءالله خان به حرکت درآمدند. درهای قصر بسته شد.

ماشاءالله خان که صدای پای مأمورین را از هر طرف می‌شنید دیوانه‌وار به این طرف و آن طرف می‌دوید و فریاد می‌زد: «آی بابام وای! بیچاره شدم!» چون از سمت مقابل هم صدای پای مأموران و هیاهوی آن‌ها به گوشش رسید، با ناامیدی ایستاد و اشهد خود را گفت. درست همان موقعی که نزدیک بود مأمورین در انتهای راهرو را باز کنند، ناگهان در کوچکی که ماشاالله خان به آن تکیه داده بود باز شد و ماشاالله خان از پشت داخل یک اتاق کوچک تاریک به زمین خورد.

ماشاالله خان ناله‌ای کرد و از جا بلند شد، چند لحظه طول کشید تا فهمید یک نفر در اتاق را باز کرده و او را پناه داده است، ولی به‌علت تاریکی اتاق جز شبح این شخص چیزی نمی‌دید. با صدای آهسته پرسید:

-ماذا انت؟

صدای زنانه‌ای جواب داد:

-انا سامیه.

-مرا از دست این غول‌های بی‌شاخ و دم نجات دادی! ممنون و متشکرم یا سامیه!

زن که همچنان در تاریکی ایستاده بود پرسید:

-ماذا جرم انت؟

-والله من چه می‌دانم. این گردن‌کلفت‌ها می‌خواهند مرا بکشند که چرا خواجه نیستی. واقعاً شهر غریبی است! خواجه سلامت... اما لا خواجه قتل الواجب.

صدای سامیه دوباره شنیده شد که با لحن ذوق‌زده‌ای پرسید:

-انت لا خواجه؟

-نه بابا، لا لا...

سامیه ناگهان با لحن پر محبتی گفت:

-انا مشعوف!

سامیه در تاریکی به ماشاالله خان کمک کرد که در محفظه‌ی بالای در ورودی که مقداری اثاثیه‌ی کهنه در آن ریخته بودند پنهان شود. جای تنگ و تاریکی بود، ولی این حسن را داشت که ماشاالله خان می‌توانست از دریچه‌ی کوچک آن وقایعی را که در سرسرا و راهرو اتفاق می‌افتاد و همچنین داخل اتاق سامیه را تا حدی ببیند.

سربازان و نگهبانان مسلح در سرسرا به این طرف و آن طرف می‌دویدند و خلیفه بدون عمامه با چشم‌های برافروخته و شمشیر به‌دست در سرسرا قدم می‌زد و ناسزا می‌گفت و به نگهبانانی که در جست‌وجو تعلل می‌کردند، پس‌گردنی می‌زد.

ماشاالله خان از ترس می‌لرزید. در این موقع سامیه با صدای آهسته به ماشاالله خان توصیه کرد که کاملاً ساکت بماند و به او فهماند که به‌زودی نگهبانان برای بازرسی به اتاق خواهند آمد. ماشاالله خان هم به او سفارش کرد که چراغ را روشن کند و به کاری مشغول شود که مأمورین به او سوءظن نبرند. سامیه چراغ را روشن کرد و مشغول دوخت‌ودوز شد.

ماشاالله خان که کنجکاو بود چهره‌ی نجات‌دهنده‌ی خود را ببیند سر کشید و نگاهی به صورت او انداخت، ناگهان ناله‌ی دردناکی از سینه برآورد. یک دماغ به درشتی یک پرتقال قبل از هر چیز در چهره‌ی سامیه جلب توجه می‌کرد. تقریباً ابرو نداشت و چشم‌های درشتش هر کدام به یک طرف اتاق نگاه می‌کرد. دهان سراسری او تا بناگوشش ادامه داشت و میان سرش به اندازه‌ی یک نعلبکی طاس بود و در نور چراغ برق می‌زد.

ماشالله خان از ترس جان ناچار بود حفظ ظاهر کند و چون نگاه سامیه را متوجه خود می‌دید نمی‌توانست تبسم اجباری را از لب دور کند، عاقبت آهسته گفت:

-سامیه‌جون این‌قدر مرا نگاه نکن. مواظب در اتاق باش! نظر الی درب الاتاق!

خرید کتاب ماشاءالله خان در بارگاه هارون‌الرشید

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.