عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: شناختنامه غلامحسین ساعدی
«شناختنامه غلامحسین ساعدی» کتابی است به قلم جواد مجابی که انتشارات فرهنگ معاصر آن را به چاپ رسانده است. مجابی در توصیف غلامحسین ساعدی میگوید: او مردی عاشق، اهل عیش و زندگانی، اهل رفاقت و دوستکامی، مرد کار و گشتوگذار، شاعری در قالب یک طبیب، مبارزی در کالبد یک طنزاندیش، رؤیازدهای در هیأت یک وقایعنگار، این همه بود و چیزی فراتر از اینها بود: یک انسان آگاه و بهدردبخور.
غلامحسین از آن کسانی بود که نمیشود فراموششان کرد. با طیف و هالهی وجودیشان جایی را در یک عصر پُر میکنند که بیحضورشان، همیشه آنجا، آن فضا خالی میماند و با اندوهخواری و دریغاگویی هم آن خلأ، آن گودال در روح دوستانش و هرکه او را میشناخته است پر نمیشود.
تنی چند فضای خاص یک دوره را میسازند که از اواسط سی تا نیمهی پنجاه ادامه دارد. غلامحسین یکی از سازندگان فضای روشنفکری ایران است. یکی از شخصیتهای محوری است که دانشجویان، جوانان، فرزانگان، سراندازان شبزندهداران، آزاداندیشان را با خود و در خود دارد. هرجا حضور دارد و در هرجا ضرورت همکاری و یاریاش حس میشود، جایی که لازم است دهانی به لبخند یا فریاد گشوده شود، پایی در همراهی به راه آید، کاری برای مردم، به خاطر مملکت، در جهت تاریخ، در متن هنر و فرهنگ به سامان برسد حضور پنج شش تن لازم است، اولین یا سومین نامی که به یاد میآید و بلافاصله حضور مییابد ساعدی است. مردی خستگیناپذیر در میدان مبارزهی اجتماعی، حریفی ظریف در کافههای شبانه، فرزانهای ژرفاندیش در میدان بحث و بررسی، دوستی که حضورش پناهگاه نومیدیها و تلخیهاست. گرچه خود سرشار از تلخی نومیدی است و حضور پرشور و زیبایش آدمی را در برهوت به امکان باغی دلگشا در آن سوی نومیدی و دلشکستگی مطمئن میسازد. همیشه آمادهی همکاری است، با فکرش، با حرفش، با توان جذب نیروها، حتی با درآمد اندکش. پول فراهم میکند که جوان شهرستانی کتاب بخرد، همسر زندانی اجارهی خانهاش را بدهد، بیمار پول نسخهاش را بپردازد، چریک اسلحهاش را بخرد، اینها را از حقالتألیف کتابهایش میدهد، آنقدر که خود همیشه تهیدست و سبکبار بماند. رایگان طبابت میکند، رایگان به مشاوره خوانده میشود، رایگان به زندان میافتد، رایگان زندگی بر کف دستگرفتهاش را به خطر میاندازد، کسی که در شرایط بهتر و معقول برای انسان امروزی، میتوانست یکی از بزرگترین قصهنویسان و نمایشنامهپردازان این عصر باشد و مرگش اینسان آسان و رایگان نباشد.
بیآنکه مارکز را بشناسد رئالیسم جادویی را به کار میبست، رئالیسم پیرامون را از فضای جادویی تخیلش چنان عبور میداد که زندگی به هنر بدل میشد، هنری که زنده پیش روی تو میجنبد. او پر از میراث فرهنگی خود بود، ادب قدیم، اسطورهها، تاریخ مردم، خرافهها و معجزهها و مصیبتهای مردم عصرش او را بین گذشته و آینده تاب میداد و لنگر این حرکت در امروز و اینجا و اینان میرفت و میآمد. بیواسطه از مردم میگرفت، در نشست و برخاست بیریا و پروایش با مردم اعماق از آنان میآموخت و آنچه را میاندیشید با آنان در میان مینهاد و به صداقت و شهامتی کمنظیر که ترس و تفاخر را در آن راهی نبود سهمی از خودش را به روشنفکران بخشید. با آثار درخشانش، سهمی از خود را در مبارزه به مردم وطنش بخشید، با تلاش پنهان و آشکارش، سهمی از خود را به جهان بخشید، با هرآنچه میتوانست از ایران تصویر کند، سهمی از خود را ـ تمامی زندگی پردرد و پرنشاطش، این ترکیب شگرف را ـ دست آخر به خاک بخشید، خاکی بیگانه که بر آن بیگانه نبود.
خوشتر میداشت که باز هم بماند، کار کند، کارهای نکرده اصلیاش را که نوشتنی پُر تأمل و بیدغدغه بود ارائه دهد و او که یکپارچه شور زیستن بود چه آسان و بیهوده براثر یک سوءتفاهم جمعی زندگی را وانهاد.
این کتاب شناختنامهی اوست.
قسمتی از کتاب شناختنامه غلامحسین ساعدی:
مصاحبه با آقای دکتر غلامحسین ساعدی در روز شانزدهم فروردین 1363، برابر با 5 آوریل 1984 در شهر پاریس ـ فرانسه. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
-آقای دکتر ساعدی میخواهم از شما خواهش کنم که در بدو امر شرححال مختصری راجع به خودتان برای ما توضیح بدهید که کجا به دنیا آمدید و در چه سالی، در کجا تحصیل کردید و چگونه وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شدید؟
*من 1314 توی تبریز رو خشت افتادم. توی یک خانوادهی کارمند اندکی بدحال، فقیر مثلاً. تحصیلاتم در تبریز بود حتی طب را در تبریز خواندم.
-در دانشگاه تبریز؟
*آره.
-چه سالی وارد دانشکدهی طب شدید؟
*من حدود 1339-1340 فارغالتحصیل شدم. عرض کنم که برای دیدن تخصص به تهران آمدم و رفتم قسمت روانپزشکی. مدتی در بیمارستان روزبه کار میکردم. از آنجا هم ساواک و اینها یک کاری کردند که من دیگر توی دانشگاه نباشم.
-چرا؟
*دلیلش هم روشن بود. معمولاً سر کلاسها با دانشجویان و اینها که مثلاً بحث بود من مثلاً تا حدودی نمیرفتم دنبال اینکه قضایای روانی را تنها بیوشیمیک بدانم. این فاکتورهای مثلاً اجتماعی و این چیزها برای من خیلی مطرح بود.
مثلاً در مورد دپرسیونها من ده تا بیست تا مریض را میبردم سر کلاس و نشان میدادم و بعد از آنها میپرسیدم، خیلی دقیق و یکمرتبه معلوم میشد که چه مقدار از فاکتورها مثلاً عوامل بیرونی بوده یا درونی بوده. در مورد تراپی هم همینطور. بهناچار خیال میکردند که من تبلیغ یک مکتبی را میکنم توی کلاس که به عوامل اجتماعی توجه کردن چه ربطی دارد. معلوم است حالا آدم دارای هر نوع مرام و عقیدهای باشد چیز میکند ولی اینها اینجوری فکر میکردند که بعد از آن هم مدتی فقط اینور و آنور میگشتم و سفر میرفتم و اینور و آنور را میدیدم تا سال 53 که مرا گرفتند. قبل از آن هم که زندان دیگر محل...
-یعنی بعد از 28 مرداد دیگر. اولینبار بود که زندان رفتید؟
*نه نه.
-1353 گفتید.
*53 آخرین زندان من بود، آره.
-چه سالی برای اولینبار زندان رفتید؟
*اولینبار قبل از 28 مرداد.
-قبل از 28 مرداد چرا شما را دستگیر کردند؟
*یک بچه بودم من و توی سازمان جوانان فرقهی دمکرات کار میکردم، که به صورت مخفی درآمده بود. مسئول سه تا روزنامه من بودم. یکی به اسم فریاد یکی به اسم صعود که اتفاقاً این ماجرای صاحبامتیاز صعود فوقالعاده برای شما جالب است. اولین آدمی که بعد از 28 مرداد ترور کردند این آدم بود و اسمش بود آرمائیس آرزومانیان...
-آرمائیس آرزومانیان؟
*یک ارمنی فقیری بود. او صاحب امتیاز یک روزنامه بود به اسم صعود و یک روزنامهی سومی بود به اسم جوانان آذربایجان که مسئول همه کارشان من بودم، نوشتن از بای بسمالله تا تای تمت را، و بنده باید مینوشتم، گزارش تهیه میکردم، تفسیر سیاسی مینوشتم. بچه بودم، حتی ریش و سبیلم درنیامده بود. خوب بعداً هم گیر آنها افتادیم و هی میزدند و فلان و اینها. بعد از 28 مرداد هم که برای چند ماه مخفی بودم...
-قبل از 28 مرداد، زمان حکومت دکتر مصدق هنوز فرقهی دمکرات به صورت مخفی پس فعالیت داشت؟
*بله، بله، دقیقاً. فرقهی دمکرات آذربایجان فعالیت داشت.
-موضع فرقهی دمکرات آذربایجان آن موقع نسبت به حکومت دکتر مصدق و موضع حزب توده نسبت به دکتر مصدق چگونه بود؟ آیا از سیاست حزب توده پیروی میکرد؟
*بدبختانه تا آنجایی که من مثلاً الان بعد از یک ربع قرن نسبت به این فکر میکنم، فکر میکنم که تقریباً این طوری بوده، هیچ تاندانس بهخصوصی نسبت به اینکه مثلاً حکومت دکتر مصدق یک چیز ملی، ملی نه به معنای ناسیونالیست و اینها، نه، کلاً یک چیزی که روی پای خودش است قبول نداشتند. و خود من احساس گناه وحشتناکی کردم، بعدها، برای اینکه ماها را میریختند توی خیابان و ما بچهها میرفتیم داد میزدیم مثلاً «مرگ بر مصدق»، «مصدق عامل امپریالیسم» و از این مزخرفات میگفتیم. بعداً من برای جبران این قضیه بود که سال 1357 وقتی به من پیشنهاد کردند من حاضر شدم که بنشینم و مقدمههای مفصل بر نطقهای دکتر مصدق بنویسم که آلبوم اولش درآمد. آن موقع اینطوری بود، فرقهی دمکرات اصلاً هیچ میانهای با جریاناتی که در داخل چیز بود. تقریباً همان خط حزب توده را میرفت.