جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: به وقت شکنجه و باروت

معرفی کتاب: به وقت شکنجه و باروت «به وقت شکنجه و باروت» رمانی است از جردن هارپر؛ تریلری خواندنی و نفس‌گیر با موقعیت‌ها و فضاهای تعلیقی درخشان. پالی یازده ساله، دخترک خجالتی و البته باهوشی که همیشه یک خرس اسباب‌بازی در بغل دارد، یکی از شخصیت‌های اصلی این رمان است. گره‌های داستانی زمانی پررنگ می‌شود که پالی کاملاً نامنتظره با پدرش، نیت، که تازه از زندان آزاد شده، در سرقتی همدست می‌شود. پدر پالی با ماشینی که سرقت کرده، جلوی در مدرسه به دنبال او می‌آید و این دروازه‌ی ورودی است به جهان سرقت، خشونت و مواجهه‌ای دائمی با مرگ. نیت دشمنان زیادی در زندان پیدا کرده، یک دارودسته‌ی خلافکار، به نام آریان، در صدد هستند تا به‌وسیله‌ی اعضای خود در خارج از زندان، نیت را پیدا کرده و کلکش را بکنند. آن‌ها قبل‌تر نیز همسر نیت را کشته‌اند، یعنی مادر پالی، و کشتن پالی هدف بعدی آن‌هاست. زندگی نیت و پالی خیلی زود به یک زندگی پر از دلهره، فرار از دست پلیس و اعضای گروه خلافکار، شب‌های بی‌خوابی در متل‌ها و... تبدیل می‌شود و در این بین پالی باید خیلی زود بزرگ شود و موقعیت‌های خطرناک این‌چنینی و مقابله با آن‌ها را درک کند. پدر و دختر پیوند قدرتمندی با یکدیگر می‌یابند، اما آیا این اتحاد باعث می‌شود از شرایط خطرناک فعلی رها شوند؟ آیا آن‌ها قادر به زندگی صادقانه و بدون ترس خواهند بود؟

قسمتی از کتاب «به وقت شکنجه و باروت»:

دختر و پدرش یک‌سره تا طلوع آفتاب صبح روز بعد خوابیدند. با صدای بلند در زدن از خواب بیدار شدند. مرد سریع هفت‌تیر به دست از جا پرید، احتمالاً با هفت‌تیر به رختخواب رفته بود و آن را زیر متکایش گذاشته بود. هفت‌تیر به دست کنار در ورودی ایستاد و پرده‌ها را اندکی کنار زد. پیرزنی را دیدند کنار یک چهار چرخه‌ی خدمتکاری. پدرش هفت‌تیر را پنهان کرد. در را که باز کرد، نور آفتاب چشمش را زد. با حرکت دست به زن اشاره کرد که به نظافت نیاز ندارند. خدمتکار به زبان اسپانیایی و سریع صحبت می‌کرد. پدر گنگ و خاموش نگاهی به او انداخت. پالی حدس زد مرد حتی یک کلمه از حرف‌های زن را متوجه نشده. پالی کمی اسپانیایی بلد بود. دختر گفت: «نو، گراسیاس سینیوریتا (نه، ممنون خانم).» لحن صدایش برای خودش هم مضحک به نظر می‌رسید. چند روزی بود که اصلاً کلامی به زبان نیاورده بود. خدمتکار سری تکان داد و دور شد. پدرش هفت‌تیر را پرت کرد روی تختخوابش و با دو دست صورتش را مالید. پالی با زبانش دندان‌هایش را شمرد. به مردی فکر کرد که دیشب کمرش با زغال سوخته بود. می‌دانست اتفاق بدی افتاده. می‌دانست باید از اتفاقی که دیشب افتاده منزجر باشد؛ اما نبود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.