جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: برون از آفریقا
کتابی است به قلم بلیکسن و چاپ نشر هرمس. کارن بلیکسن در شرایطی کاملاً متفاوت با شرایطی که به قارۀ آفریقا گام نهاده بود، آن قاره را ترک کرد. او در سال ۱۹۱۴ (سال آغاز جنگ جهانی اول)، به همراه همسرش، برای ادارۀ یکی از کشتزارهای قهوه به کنیا رفت؛ اما چنان شیفتۀ کشتزار، کار کشت، طبیعت آفریقا، فرهنگ و خلقیات بومیان و حتی حیوانات آن قاره شد که تصمیم گرفت باقی عمر را در پای تپههای نگونگ بماند و به کار کشاورزی ادامه دهد. بر پایۀ همین تصمیم بود که پس از جدایی از همسرش هم به کار کشتزار ادامه داد و یک تنه با همۀ دشواریها و ناهمواریها، دلیرانه و بیباکانه روبهرو شد و بر بیشتر آنها فائق آمد -کاری ستایشانگیز از زنی تنها در دهههای دوم و سوم سدۀ بیستم و در سرزمینی غریب و بسیار متفاوت با پیشینۀ فرهنگی و اجتماعی آن. سرشت ویژهای باید، تا زنی جوان و اروپایی که در کپنهاگ، پاریس و رم در رشتۀ هنر تحصیل کرده است همهچیز را وانهد و برای کشتکاری به آفریقا سفر کند؛ شیفتگی پرشوری باید، تا زنی حساس و باریکبین در برابر زیبایی طبیعت آفریقا، که به کلی متفاوت با طبیعت اروپاست، سر ستایش فرود آورد و بدان دل سپارد؛ وسعت دید و ذهنیت باز والایی باید، تا زنی که در تمدن اروپایی ریشه دارد و در دامان این تمدن بالیده است، فرهنگ و تمدن بومی آفریقا را با آغوش باز پذیرا شود و کنه و ژرفای آن را دریابد؛ نگرش ویژهای به انسان و انسانیت باید، تا زنی هنرمند چنان دوستیها و رابطههای معنادار و دو سویه و مهرآمیزی با بومیانی که اکثراً کارگران و کارکنان او بودند، برقرار کند و اعتماد کامل آنان را به خود و داوریها و یاریهایش جلب کند. و کارن بلیکسن چنین زنی بود. کتاب برون از آفریقا، روایت این تجربهها و بسیاری از رویدادها و دیدهها و برداشتهای دیگر اوست در درازای هفده سال زندگی در آفریقا. نگرش بلیکسن به همۀ آنچه دوروبرش رخ میدهد یگانه، لطیف و باز است. نثر او، بهویژه آنجا که به توصیف طبیعت آفریقا میپردازد، از چنان شاعرانگی روحپروری سرشار است که خواننده را به آفریقا میبرد؛ حتی او را آرزومند دیدن آن طبیعت میکند.قسمتی از کتاب برون از آفریقا:
مسافری را میشناختم که هنوز هم هرازگاهی یادش میافتم: به کشتزار آمد، شبی آنجا خوابید و رفت و دیگر برنگشت. نامش امانوئلسون بود، اهل سوئد و اوایلی که او را میشناختم، مدیر یکی از هتلهای نایروبی بود: مردی جوان. نسبتاً فربه با صورت سرخ پفآلود، که هروقت در هتل ناهار میخوردم کنار صندلی من میایستاد و با لحن بسیار چاپلوسانۀ کشور پیشین و آشنایان مشترک در آنجا، سرگرمم میکرد. آن مرد آنقدر در گفتوشنود سماجت به خرج داد که پس از مدتی هتلم را عوض کردم و بهتنها هتل دیگری که آن زمان در شهر داشتیم رفتم. از آن پس، دیگر از گوشهوکنار خبری از امانوئلسون به گوشم میرسید؛ گویی استعداد زیادی داشت در دردسرآفرینی برای خود و نیز در متفاوت بودن با دیگران از نظر سلیقه و دیدگاههایش دربارۀ خوشیهای زندگی. از این رو اسکاندیناویهای دیگر آنجا از او خوششان نمیآمد. روزی بعدازظهر ناگهان سروکلهاش در کشتزار پیدا شد، بهشدت پریشان و هراسان، و از من قدری وام خواست که بلافاصله به تانگانیکا برود؛ زیرا فکر میکرد اگر چنین نکند به زندان خواهد افتاد. یا کمک من دیر به دستش رسید یا امانوئلسون آن را خرج چیزهای دیگر کرد؛ زیرا پس از مدت کوتاهی شنیدم در نایروبی دستگیر شده است؛ زندانیاش نکردند؛ اما برای مدتی از افق دید من ناپدید شد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...