جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: بازی ریپلی
اثری است از پاتریشیا های اسمیت، جنایی نویس درجه یک تاریخ ادبیات که رمانهای جناییاش همواره پر هوادار بودهاند. نکته جالب پیرامون کتاب بازی ریپلی این است که این رمان آنقدر در پرداخت جزئیات کار شده و دقیق است که ویم وندرس کارگردان شهیر تاریخ سینما را بر آن داشت تا از این رمان اقتباسی سینمایی را ترتیب دهد.پیشنمایش فیلم دوست آمریکایی ساخته ویم وندرس اثر اقتباس شده از رمان بازی ریپلی
فیلمی که با عنوان دوست آمریکایی در پروندهی کاری وندرس، یکی از بهترینهاست. های اسمیت در شهر فورت وورثِ تگزاس متولد شده و در نیویورک بزرگ شده است. از مهمترین بخشهای زندگی های اسمیت این است که او چند سالی را به تجربه سفر کردن در اروپا گذرانده و از این تجربیاتش در خلال رمانهایش استفاده کرده است. های اسمیت در جایی گفته من در خانه تلویزیون ندارم و از تلویزیون متنفرم. غریبهها در ترن، اولین کتابِ های اسمیت که در سال ۱۹۵۰ منتشر شد بلافاصله نظر کارگردان بزرگی همچون آلفرد هیچکاک را جلب کرد و هیچکاک بلافاصله یک سال بعد، یعنی سال ۱۹۵۱، فیلم اقتباسی بیگانگان در ترن را بر اساس این رمان ساخت.در بخشی از بازی ریپلی میخوانیم:
وقتی جاناتان از کنار واگن ایتالیاییها رد شد، این بار نگاهی به داخل آن نینداخت، فقط از گوشهی چشم اغتشاشی در آنجا دید؛ مردانی که یا داشتند چمدانی را پایین میکشیدند یا احتمالا داشتند با همدیگر شوخی میکردند. صدای خندهای شنیده بود. یک دقیقه بعد، جاناتان به نقشهی قاب فلزی اروپا تکیه داده بود، رو به در نیمشیشهای راهرو. از میان شیشه، جاناتان مردی را دید که نزدیک میشود و در را محکم باز میکند. شبیه یکی از محافظان مارک آنجلو بود، مو سیاه، سی سله، با قیافهای اخمو و هیکلی درشت که نشان میداد مسلما زمانی شبیه وزغی ترشرو خواهد شد. جاناتان یاد عکسهای پشت روکش کتاب خوشه چینان وحشت افتاد. مرد مستقیم رفت طرف توالت و وارد شد. جاناتان سرش را خم کرد روی کتاب خودش. بعد از مدتی کوتاه، مرد دوباره ظاهر شد و برگشت توی راهرو. جاناتان متوجه شد که نفسش را حبس کرده بود. به فرض که مارک آنجلو بود، آیا این برایش فرصتی مناسب نبود، بدون عابری در حال گذر از واگن یا رستوران؟ جاناتان فهمید اگر مارک آنجلو میبود، همان جایی که ایستاده بود میایستاد، و تظاهر میکرد به کتاب خواندن. دست راست جاناتان، در جیبش، داشت با ضامن اسلحهی کوچک بازی میکرد. بالاخره، خطر کجا بود؟ چه چیزی را میباخت؟ فقط زندگی خودش را. مارک آنجلو ممکن بود هر لحظه لِک و لِک کنان وارد شود، در را فشار دهد و باز کند، و بعد...ممکن بود مثل دفعهی قبل باشد، توی متروِ آلمان، مگر نه؟ بعد گلولهای برای خودش. اما جاناتان تصور کرد به مارک آنجلو شلیک میکند، بعد بلافاصله تفنگ را از در کنار توالت یا از پنجرهی دری که باز مینمود بیرون میاندازد، بعد بی خیال راه میافتد طرف رستوران، مینشیند و چیزی سفارش میدهد. غیر ممکن بود. جاناتان اندیشید حالا چیزی سفارش میدهم و رفت به رستوران که تعداد زیادی از میزهایش خالی بود. میزهای یک طرف چهار نفره بود و میزهای طرف دیگر دو نفره. جاناتان نشست پشت یکی از میزهای کوچکتر. پیشخدمتی آمد، جاناتان آبجو سفارش داد و بعد خیلی سریع سفارشش را به شراب تغییر داد. صدای تلق تلق قطار اینجا گرفتهتر و تجملتر به نظر میآمد. پنجره بزرگتر بود و با این حال تا حدودی شخصیتر، و جنگل-جنگل سیاه؟ را به شکلی خیره کننده سرسبزتر و پر درختتر نشان میداد. گویا بی نهایت درخت بلند کاج وجود داشت، انگار آلمان آنقدر درخت داشت که نیازی نبود به هیچ دلیلی درختی را قطع کنند. خرده آشغال یا کاغذ پارهای دیده نمیشد، و نه حتی آدمی که مراقب باشد، که باز هم برای جاناتان تعجب انگیز بود. آلمانیها کِی به نظافت میپرداختند؟ جاناتان سعی میکرد شجاع باشد. جایی در طول مسیر، انگیزهاش را از دست داده بود و حالا سعی میکرد دوباره آن را به دست آورد. نوشیدنیاش را تا جرعه آخر خورد، انگار وظیفهاش باشد؛ صورت حساب را پرداخت، پالتویش را که انداخته بود روی صندلی روبهرویی پوشید. تا مارک آنجلو پیدایش میشد.، در قسمت ورودی منتظر میماند و چه مارک آنجلو تنها میبود و چه با دو محافظش، شلیک میکرد. جاناتان درِ واگن را کشید و باز کرد. دوباره برگشته بود به زندانِ قسمت ورودی، تکیه داده به نقشه، خم شده روی کتاب احمقانهاش ...دیوید از خودش پرسید آیا الین شک میکند. دیوید حالا که مایوس شده بود، وقایع را مرور کرد. نگاه جاناتان مثل نگاه یک بی سواد روی کاغذ این طرف و ن طرف میرفت. یاد چیزی افتاد که قبلا به آن فکر کرده بود، چند روز پیش. سیمون اگر میفهمید او چطور پول را به دست آورده است ردش میکرد. و اگر او خودش را میکشت، حتما سیمون میفهمید چطور به دستش آورده است . نمیدانست آیا ممکن است ریوز، یا هر کسی، سیمون را متقاعد کند که آنچه او کرده دقیقا قتل نیست. جاناتان خندهی کوتاهی کرد که کاملا مایوسانه بود. او آنجا ایستاده بود که چه کند؟ همین حالا میتوانست راه بیفتد برود سرجایش بنشیند. کسی نزدیک میشد و جاناتان نگاهی انداخت. بعد چشمهایش را باز و بسته کرد. مردی که داشت میآمد تام ریپلی بود...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...