عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
سینما-اقتباس: زن چپدست
زن چپدست فیلمی است محصول سال 1977، که پتر هانتکه براساس رمانی نوشتهی خودش ساخته است. ناسیونال ـ سوسیالیسم از میان متفکران و شاعران آلمانی تنی چند از بزرگترینشان را اغوا کرد (کسانی چون مارتین هایدگر و گوتفریت بِن) و دیگران را یا خاموش کرد یا به جلای وطن واداشت. این آخریها (از توماس مان و هاینریش مان گرفته تا برتولت برشت و از هرمان هسه گرفته تا ارنست بلوخ) بدون کمترین شباهتی به هم، شاید تنها یک وجه مشترک داشتند: میتوانستند از پایداری در برابر فاشیسم بر خود ببالند و همین خود آنها را از میلیونها آلمانی جدا میکرد که چه از روی میل، چه با بیمیلی، سالهای متمادی زیر سایهی مخوف نازیها و هیتلر سر کرده و دَم برنیاورده بودند. نسل بعدی نویسندگان آلمانی از میان این تودهی چندین و چند میلیونی برخاستند. مهمترینشان بلافاصله پس از پایان جنگ دوم (در 1947) جمعیتی به نام گروه 47 تشکیل دادند (از جمله هاینریش بول، گونتر گراس، زیگفریت لنتس، اووه یونزون و مارتین والزر) و بر آن شدند تا با طرح مسئلهی گناه جمعی، نقش وجدانِ بیدارِ یک ملت را بازی کنند. ناسیونال ـ سوسیالیسم، جنگ، ویرانی و تقسیم آلمان سالهای سال موضوع اصلی تقریباً کلیهی رمانهای آلمانی بود.
اما در کنار این نویسندگان رفتهرفته اشخاصی قرار گرفتند که تجربهی تلخ سالهای 30 و 40 را فقط از زبان پدران خود شنیده بودند. جوانان نویسندهی سالهای 60 و 70 (چون ولف وندراشک، فرانتس زاور کروتس، مارتین اشپر، راینر ورنر فاسبیندر و پتر هانتکه) مشکلات دیگری داشتند. هانتکه بارزترین نمونهی این نسل است. او بهظاهر برخلاف دیگران که اغلب تعهدات گوناگون سیاسی را در پسزمینهی متون خود قرار میدهند، با جامعهی خود کاری ندارد. درگیری او نحوهی بیان است و نحوهی عمل. هانتکه برای یافتن زبانی نو و برای رهایی از عمل به تمام شگردهای ادبی متوسل میشود. نوشتههای او چیزی جز بازگویی تجربههای روزمره نیستند. وانگهی از آنجا که این تجربهها جنبهی کلی دارند و بازگوییشان غیرضروری مینماید، او به اشارهای اکتفا میکند (مثلاً در مجموعهی شعر جهان درونی جهان بیرونی جهان درونی). اما هانتکه در نمایشنامههایش از این هم فراتر میرود. در آنها «عملی تکرار نمیشود که در گذشته اتفاق افتاده باشد. در اینجا تنها یک حالا وجود دارد و یک حالا و یک حالا... در اینجا زمان نقشی بازی نمیکند، ما عملی را بازی نمیکنیم، بنابراین زمانی را بازی نمیکنیم. در اینجا زمان واقعی است چراکه از یک کلام به کلام دیگر میرود...» (از نمایشنامهی دشنام به تماشاگر.)
نمایشنامههای رادیویی او برای دستیابی به کوتاهترین فاصله بین خود و شنونده ـ استماع بیواسطهی صدایی آشنا و جملاتی روزمره بدون لزوم درک آن ـ تنها به صدا قناعت میکند و ازاینطریق نمونههایی برای امکان تحول این هنر به دست میدهد. (مجموعهی نمایشنامههای رادیویی باد و دریا).
در قطعههای نثر و رمانهای هانتکه (معارفهی عضو هیئت مدیره و ترس دروازهبان از ضربهی پنالتی، حرکت غلط) شخصیتهای داستان برای گریز از عمل گاه چنان تحرک خود را از دست میدهند که به صورت پیکرههایی جاندار درمیآیند (داستان کوتاهِ آغاز جنگ) یا چنان با محیط قطع رابطه میکنند که این قطع رابطه با محیط به خصومتی با محیط تبدیل میشود و به جنونِ آدمکشی میانجامد (ترس دروازهبان از ضربهی پنالتی). گرایش به اینهمه سادگی است که سبب میشود فیلم تلویزیونی گزارش وقایع جاری (ساختهی خود او) عادات بصری بیننده را چنان درهم بریزد که به نوشتهی هلموت کاراسک (منتقد فیلم آلمانی)، هرکس دلش بخواهد میتواند آن را ادامهی اخبار تلویزیون ـ که پس از فیلم پخش میشود ـ در نظر بگیرد. بههمینترتیب کتاب خاطرات روزانهاش، وزن جهان، صرفاً مجموعهای از واکنشهای آنی است به حوادث روزمره یا اتفاقی در قالب جملاتی کوتاه و بلند و گاه ناتمام که فاقد ارتباط منطقی با یکدیگرند.
زنِ چپدست اجتماعیترین رمان هانتکه است. قصهی تنهاییِ ناگزیر در جامعهای که افرادش با یکدیگر بیگانهاند. گریز از این بیگانگی تلاشی است عبث. در دنیایی شستهرُفته با ساختمانهای سربهفلککشیده، فروشگاههای مدرن، انجمنهای روشنفکری و انسانهای شریف، هرکس در پیلهای که دورِ خود تنیده گرفتار است.
قسمتی از رمان زنِ چپدست منبع اقتباسی فیلم:
صبح زمستانیِ روشنب بود و مهی که از هم میگسست، نرم و پراکنده، دانههاییی همچون برف بر زمین میریخت. به مدرسه که رسیدند، زن دوستش فرانسیسکا را دید که معلم بود. زنی درشتهیکل با موهای طلاییِ کوتاه و صدایی که حتی اگر بلند صحبت نمیکرد آنقدر رسا بود که همه میشنیدند و متوجه میشدند از زبان چهکسی درآمده است. همیشهی خدا دربارهی همهچیز نظر میداد، نه اینکه نظر صائبی داشته باشد بلکه بیشتر نگران بود که مبادا دیگران فکر کنند حرفهای بیارزشی میزند.
زنگ مدرسه تازه به صدا درآمده بود. فرانسیسکا ضربهای نرم بر شانهی کودک نواخت تا به او خوشامد بگوید. به محض آنکه کودک پشت در از نظر پنهان شد به زن گفت: «همه چیزو میدونم. برونو فوری به من زنگ زد. بِهش گفتم، بالاخره ماریانِ تو از خواب بیدار میشه، حالا واقعاً نظرت همینه؟ قضیه رو جدی گرفتی؟»
زن: «الان نمیتونم حرفی بزنم، فرانسیسکا.»
معلم رفت داخل مدرسه و گفت: «بعد از کلاس همدیگه رو تو کافه میبینیم. حسابی هیجانزدهم.»
زن با چند بسته از یک خشکشویی بیرون آمد، جلو مغازهی قصابی ایستاد. بعد رفت به سمت پارکینگِ مقابل سوپرمارکتِ شهر و کیسههای سنگین پلاستیکی را پشت فولکسواگنش جا داد. چون هنوز کمی وقت داشت، دور و اطراف پارکِ تپهماهوری چرخید، از کنار برکههای یخزده گذشت و اردکهایی دید که روی آن سُر میخوردند. بدش نمیآمد جایی بنشیند، اما چون زمستان بود کف نیمکتها را از جا درآورده بودند. پس ایستاد و به آسمان ابرآلود نگاه کرد. چند آدم پیر کنارش ایستادند و آنها هم نگاه کردند.
با فرانسیسکا در کافه ملاقات کرد. کودک کنارش نشست و یک کتاب کمیکاستریپ دستش گرفت. فرانسیسکا کتاب را نشان داد و گفت: «این اردک تنها شخصیت مضحکِ داستانه که اجازه میدم بیآد توی کلاس. به بچهها هم میگم حتماً ماجراهای غمانگیزشونو بخونن. بچهها از این جونور دستوپا چلفتی بیشتر چیز یاد میگیرن تا آدمهایی که تو خونههای رؤیایی زندگی میکنن و کارشون شده تقلید از چیزهایی که تو تلویزیون میبینن.»کودک از پشت کتاب به زن نگاه کرد و او هم نگاهش را جواب داد.
فرانسیسکا پرسید: «حالا خیال داری تنهایی چی کار کنی؟»
زن: «توی اتاق میشینم و دست روی دست میذارم.»
فرانسیسکا: «نه جدی؛ پای کس دیگهای در میونه؟»
زن فقط سرش را به علامت نفی تکان داد.
فرانسیسکا: «هیچ فکر کردی شما دو تا چطور میتونید از پس هزینههای زندگی بر بیاین؟»
زن: «نه اما دلم میخواد دوباره برم سروقتِ ترجمه. اون روزا که میخواستم از دفتر انتشارات بیام بیرون، ناشرم گفت حالا وقتش رسیده به جای تنظیم قراردادهای خارجی که وظیفهی کارمندیم بود، کتابهای درست و حسابی ترجمه کنم. از اون به بعد دائم بهم پیشنهاد کار میده.»