عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
سفرنامه ژاپن-سفر با مارکو سُمین
به هتل میرسیم که از بیرون شبیه یک ساختمان معمولی است. در ساختمان بسته است. زنگ میزنیم و بعد از ده دقیقهای پیرمردی در را باز میکند. زمان انتظار آنقدر طولانی شد که گمان کردیم آدرس را اشتباه آمدهایم. از پیرمرد که بسیار شبیه هاروکی موراکامی، نویسندهی معروف این روزهای ژاپن است، دربارهی هتل میپرسیم. میخندد و با همان خنده تأیید میکند که بله اینجا همان هتل مورد نظرتان است و از ما میخواهد منتظر بمانیم تا اتاق را نشان دهد.
اتاق سرانجام آماده میشود. کثیفتر و دلگیرتر از آن چیزی است که تصورش را میکردیم. من و امین نگاهی به هم میاندازیم و زیرلب دربارهی اینکه کاش کنسل کردن رایگان بود صحبت میکنیم.
پیرمرد که فقط چند قدم از ما فاصله دارد و بیگمان صحبتهایمان را میشنود به انگلیسی دست و پا شکستهای میگوید: «اگه میخواهید کنسل کنید هیچ اشکالی ندارد و رایگان است.»
بیشتر از آن که خوشحال شوم از اینکه چرا برخلاف مقررات نوشتهشده در سایت بوکینگ کنسل کردن رایگان است، تعجب میکنم که او مگر زبان فارسی میداند و در همین حال متوجه میشوم مگر کنسل یک کلمهی فارسی است.
پیرمرد میگوید: «درست است که در قوانین قید شده کنسل کردن جریمه دارد ولی اگر مورد پسند شما نیست، مشکلی ندارد.» پسورد اینترنت هتل را به ما میدهد و پیشنهاد میکند دنبال جای دیگری بگردیم. با این رفتارش حسابی شرمندهمان میکند؛ اما در صورتش هرگز چنین فخری به چشم نمیخورد که انگار لطف بزرگی به ما کرده، به جایش لبخند شیرینی روی صورت پرچین و چروکش که به یک تابلوی نقاشی متبحرانه میماند، نقش میبندد.
قیمت هتلها نسبتاً گران است و بعد از چند دقیقه جستوجو یک آپارتمان که حسابی تمیز به نظر میرسد پیدا میکنیم. مرتب بودن آپارتمان را نه فقط عکسها که نظرات مهمانهای قبلی نیز تأیید میکنند.
خواندن کامنت کسانی که قبلاً از هتلی استفاده کردهاند معمولاً ویژگیهای آن را بهصورت دقیق و صادقانه بیان میکند. ما هم با اتکا به همین نکته، همیشه قبل از رزرو، با دقت نظرات را میخوانیم. کاری که برای هتل این پیرمرد انجام نداده بودیم. چرا که اینبار روزهای پیش از سفر وقت زیادی در خیابانهای فردوسی برای خرید دلار گذراندیم؛ همان روزهای آخر سال ۹۶ که دلار روزبهروز گرانتر، کمتر و خرید و فروشش امنیتیتر میشد.
قبل از خداحافظی با پیرمرد مهربان، مسیر رسیدن به آپارتمان را در گوگلمپ پیدا میکنیم. خداوند گوگل را برایمان حفظ کند. با جزئیات کامل راهنمایی کرده که چه مسیری را پیاده برویم تا بعد از ده دقیقه به ایستگاه برسیم، در آنجا سوار چه قطاری بشویم و درنهایت کدام ایستگاه مترو را ترک کنیم تا باز با چند دقیقه پیادهروی آپارتمان جدید را پیدا کنیم.
شهر، در ساعت پنج بعدازظهر، کمکم شلوغتر میشود. شلوغی نه از جنس ترافیک سنگین ماشینهای تهران که از جنس پیادههای کتشلوارپوش است.
چمدانکشان از کنار هتل پنج ستارهی مرتفعی رد میشویم. یک روز لاکچریبازی در ماکائو باعث شده چشمک شیطنتآمیزی که هتل به ما میزند را ببینیم؛ اما خوب میدانیم که آن یک شب نباید بد عادتمان کند. پس بیاعتنا به چشمک هتل پنج ستاره دستورات گوگلمپ را دنبال میکنیم تا به آپارتمان موردنظرمان میرسیم.
دوباره با ساختمانی معمولی که بیشتر حالت مسکونی دارد تا هتل مواجه میشویم. اینبار هرچقدر زنگ یا در میزنیم کسی در را نمیگشاید. هوا دیگر کاملاً تاریک شده است. کم پیش میآید که در سفر بابت موضوعی استرس بگیریم؛ اما ظاهراً این اتفاق، برای اولینبار در حال رخ دادن است.
در کوچهی خلوت و باریک، جلو پلههای ورودی آپارتمان کنج عزلت گزیدهایم. پسر جوانی در بین تاریکی کوچه و روشنی فانوسهای کاغذی آویخته از در ساختمانها به ما نزدیک میشود. هدفونی در گوش و بارانی کرمرنگی بر تن دارد که شاید گرمای چندانی به او نمیدهد اما بسیار خوشتیپترش نموده است. چهرهاش مرا یاد کسی میاندازد، اما هرچه به مغزم فشار میآورم و در خاطرات تصویریام جستوجو میکنم، یادم نمیآید چه کسی. شاید هم توهم زدهام، چرا که من هیچ ژاپنی آشنایی را نمیشناسم.
میخواهد وارد ساختمان ده واحدی که احتمالاً یکی از واحدها آپارتمان رزرو شدهی ماست، بشود. مانند دانهی اسفندی که از حرارت از جا میجهد، برمیخیزیم و چنان او را در معرض تازیانهی سؤالهای پیدرپیمان قرار میدهیم که اصلاً متوجه حالت متعجب او نمیشویم. از زبان انگلیسی خیلی کم میداند؛ اما از وجود چنین آپارتمان اجارهای در ساختمانش اصلاً هیچ نمیداند و حسابی متعجب شده است. روی موبایل، کانفرمیشن رزرو که در آن اطلاعات هتل به ژاپنی نوشته شده را به او نشان میدهیم. تأیید میکند آدرس همین ساختمان است؛ طبقهی اول واحد شمارهی سه. خودش هم ساکن واحد شمارهی پنج است اما صاحبخانهی واحد ۳ را نمیشناسد و اطلاعات تماسش را هم ندارد.
از اینکه نمیتواند کمکی بکند پکر شده است. به ژاپنی چیزهایی میگوید و با زدن رمز روی در ورودی وارد ساختمان میشود. رمز را نمیبینیم و اگر هم میدیدیم خیلی به دور از وجدان بود که وارد ساختمان شویم. از وجدان که بگذریم فایدهای هم ندارد چون آنوقت پشت در واحد شمارهی سه خواهیم ماند و خیلی بعید است همخانهای داشته باشیم که بیاید و رمز ورود به آن را هم بزند و با تقلب از روی دست او بتوانیم داخل شویم.
دقایقی بعد پسرک دوباره از ساختمان بیرون میآید. امین میگوید: «این پسر چقدر شبیه سوباسا اوزراست!» آفرین دقیقاً همینطور است. بیخود نبود از اولین لحظهای که او را دیدم، چهرهاش به نظرم آشنا آمد. موهای کجش که کمی از صورت استخوانیاش را پوشانده دقیقاً شبیه قهرمان کارتن فوتبالیستهاست. همینطور چشمانش که هنگام تعجب درشتتر میشود درست مانند چشمان سوباسا به هنگام گل زدنهایش است.
سوباسا چند بیسکوییت و شکلات به ما تعارف و عذرخواهی میکند که نوشیدنی نیاورده چون چیزی در خانه نداشته است. پسورد اینترنت وایفای آپارتمانش که تا این پایین نیز آنتن میدهد را به ما میدهد تا شاید با جستوجو در اینترنت بتوانیم راهی برای ورود به این آپارتمان یا به کل جای جدید دیگری را پیدا کنیم. بعد درحالیکه دستانش را در جیب بارانی کرمش میکند، بین فانوسهای کوچهی باریک محو میشود.
مشغول اینترنتگردی و جستن راهی در بوکینگ برای نحوهی ورود به خانه میشویم اما بخشی از ذهنم مشغول رفتاری است که از این جوان ژاپنی دیدهایم. در هیچکدام از سفرهایی که تاکنون داشتهایم چنین محبتی را از طرف یک غریبه ندیده بودیم. نمیدانم یعنی تمام ژاپنیها تا این حد مهربان هستند یا سوباسا از موارد مهربانان خاص ژاپنی است. البته رفتار آن پیرمرد هتلدار قبلی هم کم از سوباسا نداشت.
در همین حال، خانم ژاپنی دیگری از ساختمان بیرون میآید. تند و سریع البته نه به اندازهی چند لحظهی پیش با سوباسا، حالا با او هم وارد صحبت میشویم و داستان را برایش تعریف میکنیم. چندباری آوایی شبیه به اووووووو که دقایقی پیش از سوباسا هم شنیده بودیم، از دهانش خارج میشود. شکل ماهیچههای صورتش و بهویژه اطراف چشمش، نشان از این دارد که دنبال راهحلی برای مشکل پیش آمده است. درعینحال، نمیخواهد عضلات مربوط به ساخت لبخند را درگیر این موضوع کند تا مبادا با محو شدن آن منحنی زیبای لبانش، آرامش ما خدشهدار شود.
همانطور که فکر میکند، دستش را داخل کیفش میبرد و نخی بیرون میآورد. شروع میکند به نخبازی کردن با من. نخبازی به مراحل بسیار پیشرفتهای رسیده که من دیگر مهارتش را ندارم و همین باعث خندهی مکرر من و دختر ژاپنی میشود.
سوباسا دوباره نمایان میشود. از سر کوچه آب و نوشیدنی برای ما گرفته است. ما در حال تعجب کردن هستیم که او با خانم همسایه که میشناسدش، شروع به سلام و احوالپرسی میکنند. بعد از آنکه نوشیدنیها را به امین میدهد، میآید و مراحل پیشرفتهی نخبازی را طی میکند. چهارتایی میخندیم و آنقدر از این بزم ناگهانی خودمانی شادمانیم که انگار مشکل اصلی را فراموش کردهایم. سوباسا و خانم همسایه میان خندهها گاهی ژاپنی چیزی به هم میگویند و در نهایت با گفتن یک اووووووی مشترک دست به موبایل میشوند. ما هنوز سیمکارت ژاپنی نخریدیم و منتظر میمانیم تا ببینیم نتیجهی کار چه میشود.
سوباسا بعد از صحبت با چند نفر و گرفتن شمارههای مختلف درنهایت به نمایندگی بوکینگ در ژاپن متصل میشود و گوشی را به امین میدهد. امین اعدادی را روی صفحهی کلید کنار در وارد میکند. در ورودی ساختمان باز میشود. امین توضیح میدهد که بوکینگ گفته احتمالاً خطایی رخ داده که اطلاعات چگونگی ورود برای ما ایمیل نشده است. همچنین اپراتور بوکینگ توضیح داده که کلید ورود به واحد سه داخل یک باکس رمزدار است که از دستگیرهی در واحد آویزان شده و رمز آن هم ۱۰۸ است.
خانم همسایه خندهکنان و خوشحال از حل مشکل خداحافظی میکند و امین به همراه سوباسا از پلههای ساختمان بالا میروند. چند دقیقهای بیشتر نمیگذرد که سوباسا خوشحال از پلهها پایین میآید و خیلی مختصر میگوید: «دان»
نفس راحتی میکشم و تا به خودم میآیم میبینم چمدان را از پله بالا میبرد، حتی اگر فارسی هم میدانست، باز زبان برای تشکر از او قاصر بود. سعی میکنیم با گفتن چند تنکیوی غلیظ پشت سر هم و چاشنی کردن وری ماچ به انتهای آن مراتب قدردانی خود را اعلام کنیم. او فقط با لبخندی خالصانه به ابراز احساسات ما پاسخ میدهد.
در آپارتمان که باز میشود سوباسا کفشهایش را در محوطهی کوچک داخل خانه که به اندازهی بیست سانتیمتر از باقی قسمتها پایینتر است درمیآورد و یکی از چمدانها را ابتدای راهرو قرار میدهد. امین سریع چمدان دوم را برمیدارد تا بیشتر از این شرمنده نشویم.
پیش از ورودمان به ژاپن خواندهام که آنها اصلاً ورود به خانه با کفش را نمیپسندند. ما هم کفشها را همانجا از پا بیرون میآوریم. سوباسا که خیالش از ورود به آپارتمانمان راحت میشود، خندهکنان خداحافظی میکند که برود. به او میگویم: «شنیده بودیم ژاپنیها مردمان مهربانی هستند. امشب مطمئن شدیم که آنچه شنیدهایم درست است. شما خیلی مهربانانه به ما کمک کردید.»
او نجیبانه میخندد و اینبار علاوه بر خنده دو دستش را نیز به هم میچسباند و جلوی صورتش میگیرد و چند بار تکان میدهد. یعنی تشکر میکند؛ یک تشکر بسیار محترمانه، شبیه به آنچه که از ژاپنیها در فیلمها دیدهایم.
خستگی را فراموش میکنیم. چرا که دوست نداریم اولین شب ژاپن را در این سکوت مرگبار بگذرانیم و تصمیم میگیریم به مرکز شهر اوساکا، یعنی محلهی دوتونبوری، برویم.
از گوگل میدانم آنجا حسابی سرزنده است. این را با دیدن عکسها و نوشتههایی که دیگران از دوتونبوری به اشتراک گذاشتهاند حدس میزنم. باز هم تکرار میکنم خدا حفظشان کند؛ هم برنامهنویسان و دستاندرکاران گوگل را، هم تمام کسانی که اطلاعاتشان را با سخاوت به اشتراک میگذارند. در واقع تمام این کسانی که با وجود آنها دنیا روز به روز جای بهتری برای زندگی میشود. به لطف مجموعهی این زحمات احساس میکنم امروزه دیگر چیزی به نام غم غربت بیمعنا شده است. مثل همین حالا که در شهری فرسنگها دورتر از خانهمان، شهری که تاکنون در آن نبودهایم، میخواهیم با راهنمایی گوگل به یکی از نقاط دیدنی شهر برویم.
با سه دقیقه پیادهروی به ایستگاه مترویی میرسیم که داخل آن چندان شلوغ نیست. تابلوهای راهنمایی به وفور وجود دارد اما بیشتر آنها به زبان ژاپنی هستند. البته که با یک چشم زیرک و بینا میتوان نوشتههای ریز انگلیسی را در زیر آنها دید. احساس میکنم که بلیت خریدن را فوت آب شدهایم. اسکناس هزار ینی را وارد دستگاه میکنیم و بعد از کمی جستوجو و مشخص کردن ایستگاه مقصد و تعداد نفرات، دو بلیت به همراه ششصد ین تحویل میگیریم. یعنی هزینه بلیت هر نفر حدوداً دو دلار شده است.
داخل واگنهای مترو قسمتی بالای سر صندلی مسافرین جهت قرار دادن کیف و سایر وسایل طراحی شده است. این قسمت را تاکنون در متروهای کشورهای دیگر ندیده بودم. کیفهای چرمی مشکی آن بالا به حال خود رها شدهاند و صاحبان آنها که سرپا ایستادهاند و با آن دقت بسیار زیاد معلوم نیست در گوشیهایشان به دنبال چه میگردند. صدایی دخترانه و ظریف، دوبار از بلندگوی قطار پخش میشود. نامبا. نامبا. نام ایستگاهی است که در آن مترو را ترک میکنیم و با چند قدم پیادهروی به دوتنبوری، یک خیابان باریک و کشیده که دیگر ماشینها در آن تردد ندارد میرسیم.
نمیدانم آنچه به محض ورود توجه ما را جلب میکند تعداد بسیار زیاد عابران است یا تعداد بسیار زیاد تابلوهای نورانی. البته که هر دو با هم رقابت تنگاتنگی دارند. عابران با اینکه بیشترشان به دلیل همان تابلوها سربههوا هستند و عدهایشان با چمدان آمدهاند و بعضی هم برای گرفتن یک سلفی دو یا چند نفره با جمعیت گاهی در میان راه توقفی کوتاه میکنند، اما کسی به دیگری برخورد نمیکند.
اما تابلوها؛ آنها هم با وجود تعداد واقعاً زیادشان از نظم و ترتیب خاص و جالبی برخوردار هستند. تفاوت برجستهی تابلوهای محلهی دوتونبوری نسبت به خیلی از جاهی دیگر دنیا، عمودی بودن بیشترشان است که به تبع آن متنهای داخلشان هم عمودی نوشته شده است. بیلبوردهای تبلیغاتی به لحاظ فنآوری و کیفیت، نمونههای نئونی تا الایدی و نمایشگرهای پیشرفتهی چند صد اینچی را شامل میشوند.
درست یا غلط معمولاً در فکرم اینگونه میگذرد در جایی که صحبت از آخرین تکنولوژیهای روز میشود، حتماً باید ردپایی از حروف و کلمات انگلیسی در آن دیده شود. مثلاً همین تایمزاسکوئر هنگکنگ که به نوعی نماد بهروزبودن است و همین چند روز پیش نظارهگرش بودیم با سیل کلمات لاتین بیلبوردهایش تأییدکنندهی همین فکر است. اما اینجا در دوتونبوری با آنکه صدای پیشرفتهبودن بیشتر تابلوهای تبلیغاتی بهراحتی شنیده میشود، بهندرت خبری از حروف انگلیسی است.
معلق بین زمین و آسمان با یک چرخش به کانالهای آب میرسیم. یکی دیگر از زیباییهای دوتونبوری کانالهای آب میان کوچههای اطراف آن است که شاید به اندازهی آمستردام پرتعداد نیستند اما پلهای سنگی و معدود قایقهای تفریحی شناور در آب رقصان زیر نورها، جذابیت اینجا را مضاعف کرده است. همین جذابیتها باعث میشود در مقابل وسوسهی نشستن روی یکی از نیمکتهای کنار آب تسلیم شویم.
هربار که در اینترنت دوتونبوری را سرچ میکردم، یکی از بیشترین تصاویری که در نتیجهی جستوجو میآمد، همین تابلویی است که الان در مقابلمان قرار دارد. این تابلوی تبلیغاتی متعلق به یک شرکت شیرینیسازی معروف ژاپنی است که در حال حاضر در بیش از سی کشور جهان نمایندگی دارد. تابلو تصویر دوندهای با لباس سفید است که روی مسیر آبیرنگ به خط پایان میرسد. معروف بودن تصویر سبب شده که توریستها برای گرفتن یک عکس یادگاری با آن، حتماً چند لحظهای مقابلش توقف کنند.
اینکه چرا تابلوی تبلیغاتی یک شیرینیفروشی عکس یک ورزشکار است به کنار ولی شهرت بیش از حد این تابلو مرا یاد یک نقاشی در لوور پاریس میاندازد. در آن موزهی بزرگ در خیلی از قسمتها فلشهایی نصب شده و بازدیدکنندگان را به سمت آن نقاشی معروف راهنمایی میکنند. بماند که اطراف آن نقاشی معروف یعنی تابلو مونالیزا را حصار شیشهای که برای سایر تابلوها وجود ندارد نیز کشیدهاند. هیچوقت ندانستم چرا مونالیزا میان آن همه اثر هنری دیگر که در موزهی عظیم لوور قرار دارند به چنین حدی از شهرت رسیده و حالا فکر میکنم قریب به یقین دلیل معروفیت این تابلوی دونده میان این همه تابلوهای تبلیغاتی دیگر را نیز نخواهم فهمید.
نسیم نیمهخنکی که میوزد، غیر از بوی نمناک آب، عطر و بوی غذاهای مختلفی را با خود میآورد. این بوهای خوشمزه وسوسهی جدیدی در ما برمیانگیزد؛ وسوسهی غذا خوردن. تازه بهخاطر میآوریم که از بس نگران محل اقامت بودیم غیر از چند تکه بیسکوییت و شکلاتی که سوباسا برای ما آورد ساعتهاست چیزی نخوردهایم.
رستورانهای متعدد با غذاهای سنتی و خاص ژاپن آنقدر فراواناند که حس گرسنگی ما را بیش از پیش تقویت میکنند اما انتخاب را بهشدت مشکل.
با چشمانی تیزبین از کنار غرفهها و رستورانهای مختلف غذا قدم میزنیم. سر در رستورانها فانوسهای کاغذی قرمز و سفیدی آویخته شده است. گاهی با ورزش بادی و تکانهایی که میخورند نوشتههای مشکی ژاپنی روی آنها بیشتر به چشم میآید.
موزیک شاد ژاپنی ناخودآگاه جلو یکی از غذافروشیها متوقفمان میکند. مغازهی خیلی بزرگی نیست. دو نفر داخل آن لباس کار مشکی به تن دارند و دور سرشان نیز یک پارچهی مشکی بستهاند. اولی مسئول گرفتن سفارشهاست و بیشتر پول میشمارد. دومی با یک دست تکههای هشتپا را داخل ظرفی که حاوی خمیر آرد سفید است میریزد و بعد از چند دقیقهای با دست دیگر به کمک یک ملاقه خمیرها را داخل قالبهای مخصوص که روی حرارتاند میریزد.
ژاپنیها به این غذا میگویند تاکویاکی. در زبان آنها تاکو یعنی هشتپا. عمر این غذا که به گونهای برای آنها حکم میانوعده را دارد، به صدها سال پیش باز میگردد. اینکه ژاپنیهای مدرن و پیشرفتهی امروزی غذاهای سنتی و خوراکیهای بااصالت خود را زیر خاکستری از فراموشی جانگذاشتهاند برایم جالب است؛ اما در نهایت تاکویاکی آنقدر ما را وسوسه نمیکند که انتخاب ما برای شام امشب بشود. ولی شاید در روزهای آینده یکبار امتحانش کنیم.
از میان جمعیت راهی پیدا میکنیم و به قدم زدن ادامه میدهیم. راه زیادی نرفتهایم که اینبار صف طولانی پیش روی مغازهای دیگر ما را وادار به ایستادن و سرک کشیدن به خوراکیهای آن میکند. سه دختر با پلیورهای نازک نارنجی، تندوتند در حال آماده کردن نودل داخل کاسههای سرامیکی بزرگی هستند. یکی از دیگچهی پایین پایش داخل کاسهها نودل میریزد. دیگری باسرعت ورقههای سفیدی را به کاسه اضافه میکند. بخاری که از کاسههای نودل و دیگچهی اصلی بلند میشود همه جا را گرفته و اجازه نمیدهد از ماهیت ورقههای سفید سر دربیاوریم. دختر سوم با چاپستیک چوبی میآید و نودلها را هم میزند.
غذاهای آبکی همیشه برای من مطلوب است و برای امین اصلاً غذا حساب نمیشوند. پس از این غذاخوری نیز میگذریم.
مورد بعدی که جلو آن توقف میکنیم موزیکش به اندازهی مغازهی اول شاد و صف مشتریانش به اندازهی مغازهی دوم طولانی نیست اما بوی خوبش و رنگ و روی چرب و چیلیاش که به غذاهای ایرانی نزدیک است ما را فریب میدهد.
گوشت، مرغ، موجودات دریایی مختلف و سبزیجات به سیخ کشیده شده در روغن داغی فرو میروند و بعد از چند دقیقهای جلزولز کردن آمادهی خوردن میشوند. در ژاپنی به این نحو از پخت غذا کوشی کاتسو میگویند. کوشی یعنی سیخ و کاتسو یعنی پختهشدن در روغن عمیق.
دختر فروشنده چند سیخ انتخابی ما را که آماده شده در یک پاکت کاغذی میگذارد. با لبخند معصومانهای که بر لب دارد جملاتی ژاپنی را بدون توقف تکرار میکند. از آنها هیچ سر در نمیآوریم. ظاهراً او حتی یک کلمه هم انگلیسی نمیداند. وقتی بستهی سس کچاپ و خردل به همراه دستمال کاغذی مرطوب را جلو ما میگیرد حدس میزنم با آن جملات ژاپنی احتمالاً میپرسیده سس هم میل دارید تا برایتان بگذارم.
با فرض اینکه حدسم درست باشد، سری تکان میدهم. چند لحظه بعد روی یکی از نیمکتهای کنار کانال دوتونبوری از مزهمزه کردن کوشیکاتسوها در این محیط که در عین هیاهو آرامشی نیز دارد لذت میبریم.
مرور خاطرات امروز این لذت را دوچندان میکند. آن بانوی خوشپوشی که در فرودگاه چمدانها را با لبخند تحویلمان داد، آن پیرمرد هاروکی موراکامیگونهی هتلدار که از جریمهی کنسلی اتاق گذشت، آن پسرک سوباسا نشان که ما را از مخمصهی بیجایی نجات داد، آن دخترک نخباز که با روشی ساده و مؤثر به ما روحیه داد و همین فروشندهی جوان سیخهای کبابی که الان دستمان است، همه و همه حس مثبتی در ما نسبت به این کشور ایجاد کردهاند.
ساعت از دوازده بامداد گذشته اما دوتونبوری خیال خلوت شدن ندارد. حسی میگوید بمانید و حسی میگوید برای امروز بس است. بروید استراحت و تجدید قوا کنید برای فردا.
به حس دوم گوش میکنیم و خسته به آپارتمان برمیگردیم.