جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
جنوب بدون شمال/ نابغهای در میان جنون
مجموعه داستانِ جنوب بدون شمال، اثر چارلز بوکوفسکی به همت نشر افق به چاپ رسیده است. هنری چارلز بوکوفسکی، شاعر، رماننویس و نویسندۀ داستان کوتاه امریکایی است. او با نام هاینریش کارل بوکوفسکی از پدری امریکایی، به نام هاینریش (هنری) بوکوفسکی که پس از خدمت سربازیاش بعد از جنگ جهانی اول در آلمان سکونت داشت، و مادری آلمانی، به اسم کاتارینا فِت، به دنیا آمد. جد پدری بوکوفسکی، لئونارد بوکوفسکی، در دهۀ ۱۸۸۰ میلادی از امپراتوری آلمان (در آن زمان) به امریکا مهاجرت کرده بود. لئونارد در کلیولند با امیلی کراوس که اصل و نسب آلمانی داشت و از دانزیگ آلمان (امروزه گدانسک، لهستان) آمده بود ازدواج کرد. سپس آن دو در پاسادنای ایالت کالیفرنیا ساکن شدند. لئونارد نجاری موفق بود. آن زوج چهار فرزند داشتند که هاینریش بوکوفسکی، پدر چارلز، یکی از آنها بود. بوکوفسکی اغلب از فضای شهر لوسآنجلس بهعنوان موضوع مورد علاقهاش یاد میکند. او در مصاحبهای در سال ۱۸۷۴ گفت: «وقتی آدم تمام عمرش را در یک شهر زندگی کند، همه را میشناسد. تمام اطراف را چشم بسته تشخیص میدهد. آدم میداند کجاست... از آنجایی که در لوسآنجلس بزرگ شدهام، همیشه از نظر معنوی و موقعیت جغرافیایی حس کردهام که اینجا بودهام و وقت کافی داشتهام که این شهر را مثل کف دست بشناسم. هیچ جای دیگری برایم لوسآنجلس نمیشود.» سینماگر فرانسوی، ژان لوک گدار، آثار بوکوفسکی را ستوده است. مارکو فرری، کارگردان ایتالیایی، فیلمی ساخت که برداشت آزادی است از مجموعه داستانهای کوتاه بوکوفسکی به نام حکایت دیوانگیهای معمولی. بارفلای (۱۹۸۷) تقریباً خودزندگینامهای است که بوکوفسکی فیلمنامۀ آن را نوشته و میکی رورک نقش هنری چیناسکی را در آن ایفا میکند. شان پِن پیشنهاد داد به شرطی که دوستش دنیس هاپر کارگردانی فیلم را به عهده بگیرد، با دستمزد فقط یک دلار، نقش هنری چیناسکی را ایفا کند، اما از آنجا که کارگردان اروپایی، باربت شرودر، سالها روی این پروژه کار کرده و صدها هزار دلار هزینه کرده بود، بوکوفسکی حس کرد که شرودر استحقاق بیشتری برای ساخت این فیلم دارد. بوکوفسکی در این فیلم، در صحنهای کوتاه ظاهر میشود.در کتاب جنوب بدون شمال میخوانیم:
هَری تازه از قطار باری پیاده شده بود و داشت به انتهای خیابان آلامِدا به طرف کافه پدرو میرفت تا یک فنجان قهوۀ ارزان پنج سنتی بنوشد. تازه اول صبح بود، ولی به خاطر داشت که کافه را از ساعت پنج صبح باز میکردند. آدم میتوانست با پنج سنت ساعتها در کافه پدرو بنشیند. میشد کمی فکر کند، به خاطر بیاورد کجا اشتباه کرده و کجا رفتارش درست بوده. کافه باز بود. دختر مکزیکی که قهوهاش را به او داد، طوری نگاهش کرد که انگار آدم بود. فقرا زندگی را درک میکردند. چه دختر خوبی! خب، دختر بدی نبود. همهشان مایۀ دردسر بودند. همهچیز دردساز بود. به یاد گفتهای افتاد: معنی زندگی دردسر است. هری پشت یکی از میزهای کهنه و قدیمی نشست. قهوه خوب بود. سیوهشت سال داشت و دیگر کارش تمام شده بود. جرعهای قهوه نوشید و یادش آمد چه اشتباهاتی کرده بود -یا کارش درست بود. فقط خسته شده بود -از بازی بیمه، از دفتر کار کوچک پارتیشنهای بلند شیشهای و مشتریان؛ دیگر واقعاً از دروغهای خانوادگی خسته شده بود، از شیطنت در محل کار؛ از مهمانیهای کریسمس و سال نو و تولدها و قسط ماشین جدید و مبلمان-هزینۀ برق، گاز و آب- از همۀ آن واجبات خفهکننده خسته شده بود. خسته شده بود و وا داد، همهاش همین. بعدش خیلی زود موضوع طلاق مطرح شد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...