جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: ژوزف کسل
ژوزف کسل (۱۸۹۸-۱۹۷۹) نویسنده و روزنامهنگار لیتوانیاییتبارِ فرانسوی در آرژانتین به دنیا آمد. در ۱۹۰۵ به مدرسه روسیِ اُرنبورک (در منطقهی اورال روسیه) فرستاده شد اما پس از مهاجرت به فرانسه تحصیلاتش را در یکی از مدارس نیس و سپس در پاریس ادامه داد. در سال ۱۹۱۵ مقالاتی از او در روزنامهی ژورنال دِ دِبا منتشر شد. در ۱۹۱۶ به علت علاقهاش به تئاتر در کلاسهای بازیگری کنسرواتوار شرکت و نقشهایی نیز بر صحنه ایفا کرد اما سپس در اواخر همان سال داوطلبانه ابتدا در توپخانه و سپس در نیروی هوایی مشغول خدمت شد. او طی جنگهای جهانی اول (۱۹۱۴-۱۹۱۸) و دوم (۱۹۳۹-۱۹۴۵) خلبان نیروی هوایی فرانسه بود و برای خدماتش در این دو جنگ سه نشان و مدال نظامی گرفت. نخستین رمان کسل با عنوان استپ سرخ در ۱۹۲۲ و آخرین رمان او با عنوان واپسین داوریها شانزده سال پس از مرگش در ۱۹۹۵ منتشر شد. از او ۶۹ رمان برجا مانده که تاکنون بر مبنای ۱۳ عدد از آنها فیلم سینمایی یا تلویزیونی ساخته شده است. فیلم های شیر(The Lion؛ جک کاردیف ، ۱۹۶۲)، زیبای روز ( Belle de jour؛ لوئیس بونوئل، ۱۹۶۷)، و ارتش سایهها (ژان پییر ملویل، ۱۹۶۹) مشهورترین اقتباسهای سینمایی از رمانهای اوست. کسل در فیلمنامهنویسی نیز فعال بود و ۱۷ فیلمنامه و دیالوگنویسی در کارنامه دارد. یکی از رمانهای نامآشنای او با عنوانِ «سوارکاران» پس از سفر کسل به آسیای مرکزی و افغانستان نوشته شد و در ۱۹۶۷ به چاپ رسید. فیلم سوارکاران (The Horsemen؛ جان فرانکنهایمر، ۱۹۷۱)، با بازیگری عمر شریف، اقتباسی سینمایی از همین رمان است. کسل به پاس فعالیتهای ادبیاش نشانهای لِژیون دُنُر، و هنر و ادب فرانسه را نیز دریافت کرد.قسمتی از رمان سوارکاران نوشته ژوزف کسل:
مردی بلند قد و لاغر و زنی درشت هیکل پیش آمدند، و جلوی مسافرها تا کمر خم شدند و گفتند: «خوش آمدید، افتخار میدهید با قدومتان به این اقامتگاه ناقابل ما برکت بدهید؟» این گفتار و رفتار چاکرمآبانه به قدری منزجرکننده بود که سرانجام اوروز را از هپروتش به واقعیت برگرداند. در بلندیهای هندوکش نه خیمههای استپ پیدا میشد و نه اینها از خانوادههای اصیل سوارکار بودند که او خستگی و دردش را کنارشان فروبنشاند. آنها فقط آدمهایی از تیر و طایفهای حتی مفلوکتر از جاتها بودند. ایلیاتیهایی حقیر که با دزدی و گدایی روزگار میگذراندند و برای مزدی ناچیز تن به کارهای فصلی پیش پا افتاده میدادند. حقارتی که جوهرهی وجودشان بود از فقرشان ناشی نمیشد. فقر آمیخته با غرور احترامبرانگیز است، ولی در این آدمها رنج فقر شرافت و عزت نفس را از بین برده بود. برای به دست آوردن اندکی پول آماده بودند تن به هر خفتی بدهند. زن چاق تنومند و مرد پا عنکبوتی با گردنهای خمیده جلوی جهول ایستادند. وقتی شکوه نریان در نور آتش بیشتر نمایان شد باز هم بیشتر سر خم کردند. زن با هیجانی آمرانه به صدای بلند گفت: «آقای عالیقدرِ توانگر، به بزرگِ ایلِ ما اسماگول و من، همسرش اولجان افتخار بده امشب میزبان شما باشیم.» شوهرش با صدایی بسیار آرام که به زحمت شنیده میشد گفت: «اولجان از طرف هر دوی ما حرف زد.» دوتایی افسار جهول را گرفتند و اولجان در چپ و اسماگول در راست، نریان شکوهمند را با احترام چند قدم به طرف چادر کهنه و رنگرو رفتهشان هدایت کردند. کنار ورودی چادر مردم آن ایل تنگدست، مرد و زن و بچه، هجوم آوردند تا احترام شایسته منزلت آن مسافرها را نثارشان کنند؛ بعضی تعظیم کردند، بعضی زانوزدند و بعضی دیگر تلاش کردند دستِ سوار یا رکاب اسبش را ببوسند. اولجان داد زد: «بروید عقب ... بس است دیگر... بروید بنشینید.» افراد ایل مفلوک شتابزده به وسط چادر عقب رفتند و چهار زانو نشستند. حالا اوروز آنها را همان طور که بودند میدید؛ از حال عجیبش بیرون آمده بود و چشمانش لحظاتی چند مثل یک غیببین در جسم و روح آنها، به زیر نقاب چهره و پوستشان نفوذ کرد. نه تظاهرهای چاپلوسانه آن جماعت برایش اهمیت داشت، نه سن و سال و وضعیت جسمانیشان، و نه حتی حالت نگاهشان. به نظرش رسید که میتواند در ذات این مخلوقات ترس را در حرکات، دریوزگی، فرمانبرداری، احتیاط، ریاکاری و بیحیاییشان ببیند. حتی در لبخند آرام و محزون بچهها این خصوصیات دیده میشد. با خود فکر کرد: «اینها این طور به دنیا آمدهاند؛ بزدل و فاسد.» این جا از شادی زندگیِ آزاد در یک چادر خبری نیست؛ این جا فقر عین پستفطرتی است. روی کهنهپارههای پهن شده بر زمین چهار مرد خاکستری مو و پنج زن جوانتر در معرض ضربههای تازیانه باد شبانگاهی که سوت زنان از سوراخهای چادر کرباسی به داخل میزد نشسته بودند و با نگاهی پر از اشتیاقی عجیب به اطاعت از اوامر احتمالی اوروز به او خیره شده بودند. اوروز بازهم با خود فکر کرد: «این بردهها حتی بدون اینکه بدانند از من چه میخواهند خودشان را برای نوکری عرضه میکنند. این پستترین نوع نوکری است، نوکری برای نوکری.» دوباره رؤیایش را به یاد آورد: خیمهها، سوارکارهای استپ. باز خستگیاش آن قدر شدید شد که نزدیک بود دوباره وا بدهد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...