جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: زورا نیل هرستون

بیوگرافی: زورا نیل هرستون

 

زورا نیل هرستون متخصص ادبیات عامه، انسان‌شناس و نویسنده‌ی امریکایی افریقایی‌تبار، هفتم ژانویه 1891 در شهر کوچکی به نام نوتاسولگا در جنوب شرقی ایالت آلاباما دیده به جهان گشود. پنجمین فرزند در میان هشت خواهر و برادرش بود. پدرش جان هرستون واعظ، نجار و کشاورزی بود که در زمین‌های اجاره‌ای کار می‌کرد. مادرش لوسی آن هرستون معلم مدرسه بود. سه ساله که بود، همراه خانواده‌اش به ایتون‌ویل در ایالت فلوریدا نقل‌مکان کرد. این شهر از نخستین شهرهایی است که تمام ساکنانش سیاهپوست بودند و خودشان آن را اداره می‌کردند. شهری که بنا بر کتاب «دیدگانشان خدا را می‌نگریست»، به افتخار کاپیتان ایتون ایتون‌ویل نامیده شد. او اولین کسی بود که زمین‌هایش را به سیاهان فروخت تا بتوانند شهری برای خود بسازند؛ شهری که زورا آن را وطن خویش خواند. بنیان‌گذار شهر مردی به نام جو کلارک بود که زورا وی را با نام جو استارکس در کتابش آورده است. پدر زورا در 1897 مدتی شهردار ایتون‌ویل و در 1902 واعظ بزرگ‌ترین کلیسای همان شهر، ماسِدونیا میشنری باپتیست شد. پس زورا سال‌های جوانی‌اش را در جامعه‌ای گذراند که در آن سیاهان قدرت مدنی و سرمایه داشتند. زورا در خانه‌ی مجللی با هشت اتاق‌خواب زندگی می‌کرد که مزرعه‌ای پنج جریبی داشت؛ مزرعه‌ای که خانواده در آن زراعت می‌کردند و دام پرورش می‌دادند.

زندگی مجلل و زیبایش در ایتون‌ویل، وی را بر آن داشت که در آثارش از این شهر بسیار یاد کند و تجربه‌های بزرگ‌ شدنش در آنجا را در مقاله‌ای به نام «منِ رنگین‌پوست بودن چه حسی دارد» در 1928 منتشر کند. تجربه‌ی زندگی در ایتون‌ویل به وی این توانایی را داد که داستان‌هایی را که مردم آن شهر تعریف می‌کردند در کارهایش بازگو کند. مردم این شهر درست همانگونه که مردم تصویرشده در داستان در ایوان مغازه‌ی جو استارکس می‌نشینند، در ایوان مغازه‌ی جو کلارک می‌نشستند و داستان‌هایی درباره‌ی زندگی خود و همسایگانشان تعریف می‌کردند. زورا در داستان‌هایش ایتون‌ویل را مکانی تصویر می‌کند که ساکنان امریکایی افریقایی‌تبار آن مستقل از جوامع سفیدپوستان و طوری که دوست داشتند در آن زندگی می‌کردند. زیستن در چنین جامعه‌ای به او غرور و اعتماد‌به‌نفس بخشید و سبب شد همان‌طور که خودش گفته است، هرگز نیاموزد که سیاهان یا زنان باید در جامعه زیردست باشند.

در 1917، وارد بخش دبیرستان کالج مورگان در دانشگاه ایالتی مورگان شد؛ کالجی تاریخی مخصوص سیاهپوستان در بالتیمورِ مریلند. 1918، زورای بیست‌وشش‌ساله، برای تحصیل در دبیرستانی رایگان، سال تولدش را 1901 و خود را ده سال کوچک‌تر معرفی کرد. این سال همان سالی بود که با خواندن آثار ادبی تولدی دوباره یافت و همان سال از دبیرستان دانشگاه ایالتی مورگان فارغ‌التحصیل شد.

همان 1918 در دانشگاه هوواردِ بخش کلمبیا مشغول به تحصیل شد و در آنجا در کنار چند نفر دیگر روزنامه‌ی دانشجویی دِ هیل تاپ را منتشر کرد که هنوز هم در هووارد منتشر می‌شود. زورا در دانشگاه درس‌های اسپانیایی، انگلیسی، آلمانی و آیین سخنوری را انتخاب کرد و در 1920 با مدرک فوق‌دیپلم فارغ‌التحصیل شد. در 1925، بورسیه‌ی متولی کالج بارنارد آنی نیثان میر را دریافت کرد و به دانشگاه کلمبیا رفت. زورا تنها دانشجوی سیاهپوست آن دانشگاه بود. در این دانشگاه، در کنار مارگارت میدِ مشهور، زیر نظر استادانی مانند فرانتس بوآز درس خواند. سال 1928، در سی‌وهفت سالگی با مدرک کارشناسی انسان‌شناسی فارغ‌التحصیل شد و دو سال دیگر هم در دانشگاه کلمبیا انسان‌شناسی خواند و موفق به اخذ درجه‌ی کارشناسی ارشد شد. دهه‌ی 1920 همراه با لنگستون هیوز شاعر و اتل واترز خواننده و هنرپیشه‌ی معروف آن زمان درگیر سیاست‌های رنسانس هارلم شد و سبک خاص و جانبداری منحصربه‌فردش از فرهنگ سیاهپوستان باعث شد که درنهایت، خارج از گود بایستد و به ماجرا بنگرد. بااین‌حال، درِ خانه‌ی وی همیشه به روی هنرمندان باز بود، تا جایی که گاهی برای نوشتن مجبور بود به اتاقی دنج پناه ببرد.

او به تبع اعتمادبه‌نفس ذاتی‌اش، نه با خشم، بلکه با سردرگمی با حرف‌های نژادپرستانه در جامعه‌ی مدرن نیویورک برخورد می‌کرد:

«گاهی احساس می‌کنم که مورد تبعیض قرار گرفته‌ام، اما عصبانی نمی‌شوم، بلکه صرفاً تعجب می‌کنم. اینکه چطور کسی می‌تواند خود را از لذت مصاحبت با من محروم کند، ورای درک من است.»

در 1927، با هربرت شین، موزیسین و همکلاسی سابقش در هووارد که بعدها پزشک شد، ازدواج کرد. ازدواج کوتاهشان در 1931 پایان یافت. در 1939، دوباره شانسش را آزمود و با آلبرت پرایس که بیست‌وپنج سال از خودش کوچک‌تر بود، ازدواج کرد؛ اما بخت با او یار نبود و ازدواج دومش فقط هفت ماه دوام یافت.

سال‌های پایان زندگی‌اش در فقر و تنگدستی سپری شد. به‌دلیل مشکلات مالی و بیماری مجبور شد به خانه‌ی خیریه‌ی ولایت لوسی برود. آن‌قدر فقیر بود که خودش پیش‌بینی کرده بود هنگام مرگ پولی نخواهد داشت. ازاین‌رو، به دیو بویس که آن زمان سرپرست هنرمندان سیاهپوست امریکایی بود، نامه‌ای نوشت و به او پیشنهاد داد که قبرستانی برای سیاهپوستان مشهور در فلوریدا در نظر بگیرند:

«نگذارید که هیچ سیاهپوست برجسته‌ای، با هر شرایط مالی‌ای، پس از مرگ فراموش شود و در مکان نامعلومی بخوابد. ما موظفیم کاری کنیم که قبرهای آنان را بشناسد و به آن قبرها احترام بگذارند.»

قسمتی از کتاب دیدگانشان خدا را می‌نگریست نوشته‌ی زورا نیل هرستون:

هر روز صبح دنیا از خویشتن رونمایی و شهر را به خورشید عرضه می‌کرد. بدین ترتیب جینی روز دیگری پیش رو داشت و هر روز غیر از یکشنبه‌ها روز مغازه بود. خود مغازه، اگر مجبور نبود چیزی بفروشد، جای دلنشینی بود. وقتی مردم در ایوان می‌نشستند و تصاویر ذهنشان را دست‌به‌دست می‎‌کردند تا دیگران هم آن را ببینند و بفهمند، خوب بود. این حقیقت که تصاویر ذهنی همیشه تصویر نقاشی بزرگ‌شده‌ی زندگی بودند، گوش فرا دادن به آن‌ها را شیرین‌تر هم می‌کرد.

مثلاً قاطر زرد مت بونر را در نظر بگیرید. هر روزِ خدا نقل مجلسشان بود. مخصوصاً اگر خود مت هم آنجا بود و گوش می‌داد. سم و لایگ و والتر گردانندگان بحث قاطر بودند. دیگران هم هر تکه‌ای به ذهنشان می‌رسید می‌پراندند، اما چنین به نظر می‌آمد که انگار سم و لایک و والتر می‌توانستند بیشتر از تمام اهالی کل شهرستان درباره‌ی آن قاطر ببینند و بشنوند. فقط کافی بود قیافه‌ی لاغر و دراز مت را ببینند که داشت از پایین خیابان ظاهر می‌شد و تا به ایوان می‌رسید، برایش آماده بودند.

«سلام، مت.»

«عصربه‌خیر، سم.»

«خوب شد اومدی، مت. من و چند نفر دیگه داشتیم می‌اومدیم دنبالت.»

«واسه‌ی چی، سم؟»

«یه موضوع خیلی جدی، مرد. جدی!»

لایگ وسط حرفشان پرید و مغموم درآمد: «آره مرد. خوب حواست رو جمع کن. نباید وقت رو از دست بدی.»

«خب چی شده؟ زود باشید بهم بگید.»

«گمونم بهتره اینجا توی مغازه بهت نگیم. اینجا خیلی دوره، دستت به هیچ‌جا بند نیست. بهتره همه‌مون بریم اون پایین کنار دریاچه‌ی سابلیا.»

«چه خبره، مرد؟ من دنبال سر شما احمق‌ها راه نمی‌افتم.»

«قاطرت، مت. بهتره بری یه فکری براش بکنی. خیلی دوره.»

«کجاست؟ رفته توی دریاچه و تمساح گرفته‌اش؟»

«از اون بدتر. زن‌ها قاطرت رو گرفتن. وقتی حول‌وحوش ظهر رفتم دور و بر دریاچه، زنم و چند تا دیگه، پهنش کرده بودن کف زمین و داشتن از پهلوش جای تخته‌ی مچ‌زنی استفاده می‌کردن.»

صدای ناگهانی انفجار خنده‌ای که جلویش را گرفته بودند بلند شد. سم هیچ‌وقت لبخند هم نمی‌زد. «آره، مت، اون قاطر این‌‌قدر لاغره که زن‌ها دارن از استخون‌های دنده‌اش به جای تخته‌ی مچ‌زنی استفاده می‌کنن و چیزمیزها رو روی استخون‌های رونش پهن می‌کنن تا خشک شه.»

مشاهده آثار زورا نیل هرستون

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.