جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: ترومن کاپوتی
ترومن کاپوتی، با نام اصلی ترومن پرسونز، در سال ۱۹۲۴ در شهر جنوبی نیواورلئان امریکا به دنیا آمد. چهار ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند. مادر کم سن و سالش او را به یکی از بستگانش در شهر کوچک مونروویل در ایالت آلاباما سپرد تا بزرگش کند. هارپر لی، که بعدها با کتاب «کشتن مرغ مقلد» یکی از مشهورترین نویسندگان امریکا شد، همسایهی آنها بود. آن دو از همان سالهای خردسالی با هم دوست شدند و بیش از سی سال نزدیکترین دوستان هم بودند؛ حتی گفته میشود شخصیت دیل هریس در رمان «کشتن مرغ مقلد» الهامگرفته از شخصیت کاپوتی است. ترومن کودکی تنها بود و از پنج سالگی شروع کرد به یادگیری خواندن و نوشتن. در نه سالگی به نیویورک رفت تا با مادرش و همسر دوم او، جوزف کاپوتی، که متولد کوبا بود، زندگی کند. در همین زمان بود که نام خود را به ترومن کاپوتی تغییر داد. ترومن از هشت سالگی داستان کوتاه مینوشت و اولین داستانش را در یازده سالگی در مجلهای محلی منتشر کرد. از نوزده سالگی به بعد، داستانهای کوتاهش، هم در مجلههای ادبی معتبر و هم در مجلههای پرمخاطب، چاپ میشد. در همین سالها، بودی چندین جایزه را از آن خود کرد، از جمله جایزهی اُ هنری در سال ۱۹۴۸. در همین سال، اولین رمانش با عنوان «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» منتشر شد. رمان پرفروش شد و کاپوتی مشهور. در دههی پنجاه، چند رمان دیگر نوشت و همینطور چند فیلمنامه و نمایشنامی موزیکال. سال ۱۹۵۸ رمان کوتاه «صبحانه در تیفانی» را منتشر کرد. شخصیت اصلی این داستان، هالی گولایتلی، مشهورترین شخصیتی شد که کاپوتی خلق کرده و همچنین یکی از مشهورترین شخصیتهای تاریخ ادبیات امریکا. نثر کاپوتی در «صبحانه در تیفانی» را میتوان اوج پختگی نثر او دانست، تا جایی که همین کتاب باعث شد نورمن مِیلر، نویسندهی مشهور همدورهی کاپوتی، او را «کاملترین نویسندهی نسل من» بنامد. سه سال بعد از انتشار «صبحانه در تیفانی»، بلیک ادواردز، کارگردان امریکایی، فیلمی براساس آن ساخت. همانطور که هالی گولایتلی یکی از به یادماندنیترین شخصیتهای داستانی است، بازی آدری هپبورن در نقش او هم، یکی از به یادماندنیترین نقشآفرینیهای تاریخ سینماست و به قول خود هپبورن، یکی از سختترین کارهای دوران حرفهایاش. گرچه این فیلم تفاوتهایی اساسی با کتاب دارد و مثل بیشتر اقتباسهای سینمایی بهخوبی کتاب نیست، قطعاً خیلیها «صبحانه در تیفانی» را با فیلمش میشناسند تا با کتاب. خبری سیصدکلمهای در روزنامهی نیویورک تایمز الهامبخش کاپوتی برای نوشتن کتابِ بعدیاش شد. قاتلانی ناشناس، با انگیزهای نامعلوم، همهی اعضای یک خانواده را در شهری کوچک در ایالت کانزاس میکشند. کاپوتی بلافاصله همراه هارپر لی به آن شهر رفت تا صحنه را از نزدیک ببیند و با اهالی شهر گفتوگو کند. این ماجرا چند سالی کاپوتی را به خود مشغول کرد. او ماههای زیادی را در آن شهر کوچک گذراند. نهایتاً در سال ۱۹۶۶، هفت سال بعد از حادثه، «در کمال خونسردی» را منتشر کرد که خودش آن را «رمانی واقعی» مینامید. خوانندگان و منتقدان استقبال فوقالعادهای از کتاب کردند و مدتها در فهرست پرفروشها بود. «در کمال خونسردی» هنوز هم دومین کتاب جنایی غیر داستانی پرفروش تاریخ است. اما کاپوتی بعد از این کتاب عملاً رمان دیگری منتشر نکرد، گرچه همیشه میگفت مشغول نوشتن مهمترین اثر زندگیاش است. او که به یکی از مشهورترین چهرههای نیویورک تبدیل شده بود، بیشتر وقتش را به نوشخواری در مهمانیهای شبانه و شرکت در برنامههای تلویزیونی میگذراند. هرچه زمان میگذشت، بیشتر اسیر الکل و مواد مخدر میشد و در نهایت هم در سال ۱۹۸۴ و در ۵۹ سالگی از دنیا رفت.قسمتی از کتاب «صبحانه در تیفانی» نوشته ترومن کاپوتی:
دوشنبه صبح، وقتی رفتم پایین تا نامههای صبحگاهی را بردارم، کارت روی صندوق پستی هالی تغییر کرده و اسمی رویش اضافه شده بود: حالا خانم گولا یتلی و خانم وایلد وود داشتند با هم سفر میکردند. این اتفاق قاعدتاً باید مدت بیشتری توجهم را جلب میکرد، اگر آن نامه در صندوق پستی خودم نبود. نامهای بود از طرف یک مجلهی دانشگاهی کوچک که داستانی برایشان فرستاده بودم. از داستانم خوششان آمده بود و قصد داشتند منتشرش کنند. البته توان مالی آن را نداشتند که بابتش پولی به من بدهند و من باید با این موضوع کنار میآمدم. وای، منتشر کنند! یعنی قرار بود داستانم چاپ شود! اینکه میگویند فلانی از هیجان سرگیجه گرفته بود واقعاً لفاظی نیست. باید این خبر را به کسی میدادم. پلهها را دوتا یکی بالا رفتم و حمله کردم به در آپارتمان هالی. مطمئن نبودم صدایم از پس گفتن این خبر بربیاید. همین که در را باز کرد، آن هم با چشمهایی که از زور خواب چپ شده بود، نامه را به طرفش پرتاب کردم. آنقدر آن را توی دستش نگه داشت که اگر شصت صفحه هم بود میتوانست همهاش را بخواند. بعد پسش داد به من و خمیازهکشان گفت: «نمی گذارم این کار را بکنند. بیمایه فتیر است. فکر کنم از حالت چهرهام فهمید که منظورم را اشتباه فهمیده و من نیامدهام مشورت کنم، بلکه آمدهام تبریک بشنوم. بلافاصله حالت دهانش از خمیازه به لبخند تغییر کرد و گفت: «اوه، عجب. فوقالعاده است. بیا تو. یک قوری قهوه درست میکنیم و جشن میگیریم. نه. من لباس میپوشم و ناهار مهمانت میکنم. » اتاق خوابش هم شبیه اتاق نشیمنش بود و آدم را یاد فضای اردو میانداخت؛ جعبهها و چمدانها، همهچیز بستهبندیشده و آمادهی رفتن، مثل وسایل مجرمی که احساس میکند هر لحظه ممکن است مأمور قانون به سراغش بیاید. اتاق نشیمن هیچ کدام از اثاثیهی معمول را نداشت، اما توی اتاق خواب دست کم تخت بود، آن هم تختی دونفره و حسابی پر زرق و برق، با چوب روشن و ساتن ریشهدار. در دستشویی را باز گذاشته بود و از آنجا با من حرف میزد. وسط صدای فلاش و مسواک، چیز زیادی نمیشد از حرفهایش فهمید. اما جان کلامش این بود: فکر میکرد من خبر دارم مگ وایلد وود همخانهاش شده و میخواست بداند این جوری اوضاع بهتر نشده است؟ گفت اگر قرار است آدم همخانه داشته باشد، بهترین انتخاب این است که یک احمق تمام عیار باشد، چون آن وقت میتوانید اجاره را بیندازید گردنش و لباس چرکها را هم بدهید ببرد رختشویی. مگ هم که از حماقت هیچ کم نداشت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...