عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: المر لئونارد
المر لئونارد، متولد یازدهم اکتبر ۱۹۲۵ در نیواورلئان لوییزیانا، در کودکی و نوجوانی بهشدت تحت تأثیر ماجراهای زوج جنایتکار معروف امریکایی، بانی و کلاید قرار گرفت. او در اوایل دههی ۱۹۵۰ پس از فارغالتحصیلی در رشتهی زبان انگلیسی و فلسفه از دانشگاه دیترویت در یکی از مجلات مشغول به کار شد. دههی ۱۹۵۰ و اوایل دههی ۶۰ دورانی بود که لئونارد با خلق بیش از سی داستان کوتاه و چندین رمان نام خود را در ادبیات وسترن جاودان کرد.
تا سال ۲۰۰۹، از المر لئونارد بیش از چهل رمان و مجموعه داستان کوتاه چاپ شده است و بیش از یکسوم از آثار او تاکنون بهصورت فیلم یا مجموعهی تلویزیونی درآمدهاند. از جمله معروفترین و پرفروشترین آثار لئونارد میتوان به این آثار اشاره کرد: پسر پرشور (۲۰۰۵)، آقای پارادایز (۲۰۰۴)، تیشومینگو بلوز (۲۰۰۲)، خونسرد باش (۱۹۹۹)، کوتوله را دستگیر کن (۱۹۹۰) و رام پانچ (۱۹۹۲).
منتقدان نقطهی قوت آثار لئونارد را رئالیسم بینظیر او میدانند. نکتهی بارز دیگر آثار لئونارد ثبت همینگویگونهی مکالمات بین شخصیتهاست که خود نویسنده نیز در یکی از مصاحبههایش تأیید میکند که در نگارش محاورات از ابتدا با تقلید از سبک همینگوی سعی در پرورش سبک خود داشته است. جدای از این مسائل، نکتهی هم ساختار پیرنگ داستانهای لئونارد است. در نگاه اول به نظر میرسد داستانهای لئونارد کاملاً منطبق بر نمودار هرم فرایتگ شکل گرفتهاند و به شکلی مشابه از قانون شروع، اوج و پایان پیروی میکنند؛ اما داستانهایی همچون چکمههایی سوارهنظام گرایش نویسنده به ادبیات رئالیستی و پایانی برخلاف تصور خوانندهی عام را نشان میدهند.
المر لئونارد تاکنون موفق به دریافت جوایز متعددی از جمله جایزهی استاد بزرگ ادگار (۱۹۹۲) از جشنوارهی نویسندگان جنایینویس امریکا و جایزهی نویسندگان لوییزیانا (۲۰۰۶) شده است. در سیزدهمین کنفرانس سالانهی اف. اسکات فیتز جرالد (۲۰۰۸) نیز لئونارد موفق به دریافت جایزهی اسکات فیتز جرالد شد.
قسمتی از کتاب قطار سه و ده دقیقهی یوما نوشتهی المر لئونارد:
میتوانست صدای دلیجان و صدای جیغ خفهی چرخها را از دوردست بشنود. داشت فکر میکرد: یک ساعت زودتر از برنامه است. اگر دلیجان طبق برنامه از کانتنشن خارج شده باشد چرا یک ساعت از برنامه جلوتر است؟
اسمش پت برنان بود. لاغر و کمی بلندقد با پوستی نسبتاً تیره بود. چهرهی جذابی داشت و طبق عادت، لبهی کلاهش را پایین میکشید. با ژست یک کابوی بیکار یکوری ایستاده بود کنار زینش که روی زمین بود. یک تفنگ هنری دست راستش بود و زیر نور آفتاب چشمهایش را تنگ کرده بود و به امتداد جادهی خاکی که از طرف جنگل انبوه جاشوا میآمد، چشم دوخته بود.
قنداق تفنگش را روی زمین گذاشت، بعد رهایش کرد و تفنگ روی زین افتاد. دست دیگرش را هم از روی کلتش که داخل قلاف کنار پایش بود برداشت. آنطور که او کنار جادهای مرتفع در آن ناکجاآباد ایستاده بود این امکان وجود داشت که چون اسلحه در دستش بود کسی ناغافل به سمتش شلیک کند.
بعد هنگامی که ناگهان سروکلهی دلیجان که ابری از گرد و خاک به هوا بلند کرده بود، در جنگل پیدا شد، پت احساس آرامش کرد و لبخند زد. سپس برای دلیجان که از جنگل جاشوا میگذشت دست تکان داد.
هنگامیکه دلیجان چوبی_آهنیِ سه اسبه با سرعت به سمتش میآمد. پت هر دو دستش را بالا برد و ناگهان احساس ناامیدی کرد؛ چراکه میدید کسی که افسار اسبها را به دست دارد انگار به فکرِ متوقف کردن دلیجان نیست. پت سریع عقب رفت و دلیجان با سرعت از جلویش گذشت. رانندهی چکمهپوش دلیجان خم شد تا بهتر او را ببیند.
برنان دستهایش را دور دهان گذاشت و فریاد کشید: «رینتوووون!»
راننده که افسار لای انگشتهایش بود آن را کشید و بدنش را به عقب داد و پای چکمهپوشش را روی اهرم ترمز فشار داد. بعد کمی چرخید تا از بالای اتاقک دلیجان کنکوردش به عقب نگاه کند. دلیجان که ایستاد، برنان زین را برداشت و با یک چرخش روی دوشش انداخت و سمت آن به راه افتاد.