جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: استفانو بنی
استفانو بنی متولد ۱۲ اوت ۱۹۴۷ است در بولونیا، واقع در شمال مرکزی ایتالیا. نوشتن را با روزنامهنگاری شروع کرد، با روزنامهی ایل مانیفستو و مجلهی پانوراما، که این همکاری هنوز هم ادامه دارد. کتاب اولش، «کافهی ورزش» را در سال ۱۹۷۶ انتشارات موندادوری، از بزرگترین ناشران ایتالیا منتشر کرد. از آن به بعد، بنی رمانهای متعددی نوشت، همچنین چند مجموعه داستان و شعر نیز به آثارش اضافه کرد. نمایشنامهها و فیلمنامههایی هم که نوشته خودش کارگردانی کرده است. استفانو بنی، در کنار اومبرتو اِکو، فیلسوف و نشانهشناس، و نانی مورتیِ سینماگر، از وارثان فضای فرهنگی-اجتماعی سالهای پس از جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ در ایتالیاست که نتیجهی آن اکتسابِ گونهای نگرش ناقدانه به دنیای پیرامون است که سخت آکنده از طنزپردازی است و در بسیاری موارد حتی به طنز سیاه کشیده میشود. اگر اومبرتو اِکو، با تکیه بر نشانهشناسی، به ژرفای سدههای میانی میرود و با نام گل سرخ بیرون میآید و نانی مورِتی در آثار سینماییاش به درونشناسی رابطهی فرد و اجتماع میپردازد، استفانو بنی فضایی تخیلی را وارد جامعهی مدرن میکند و آن را گسترش میدهد و متقابلاً از درون جامعهی مدرن به درون فضایی علمی-تخیلی میرود و روایتهایی میپروراند که یکی شگفتانگیزتر از دیگری است. بنی با این روایتها، که با نوآوریهایی در زبان نوشتاری نیز همراهاند، جایگاهی فراتر از یک نویسندهی پسامدرن پیدا میکند. مارگریتا دولچه ویتا، دیگر تنها نیستی، بئاتریچهها و کافه زیر دریا از جمله آثار ترجمه شده استفانو بنی به زبان فارسی است.قسمتی از کتاب کافهی زیر دریا:
گرگوری الکسی الکساندرویچ، دلنگران و مشوش، از خیابانی میگذشت که درختهای غان داشت و به کلبهی باغبان منتهی میشد. نوری زرفام، رنگین و دلپذیر در همه جا موج میزد و حتی به درون سایهها میخزید، و پر کشیدن چکاوک بود از شاخهی یاس بنفش به سوی ابری صورتی، کدرنما به مانند روشنایی چراغی که شب پیش از آن گرگوری روی میز ناستاسیا نیکلایِونا دیده بود. ناستاسیا، نامی که کافی بود در یاد نقش بندد تا قلب عشقآلود گرگوری در ژرفایی واژگون شود که در آن سعادت ابدی و تشویش در اسارت یکدیگرند، بیآنکه در خلسهی سرنوشتسازِ سقوط، یکی بتواند از قید دیگری رها شود. ناستاسیا، نامی که انگار در گذر امواج رودخانه آن را میشنوی؛ در نوای وزش نسیم، در میان شاخ و برگ نارنجستانها، در آوای شورانگیز فاختهها. ناستاسیا، نامی که نجوا کرد آن را و بر لبان نشاند هر کلمهاش را و مجذوبش گشت؛ تو گویی اکسیری است که قادر است زندگی بخشد یا بازستاند. ناستاسیا! قلب من! نگریز از درون سینهام! کلبهی باغبان را ردایی از پیچکهای سرخ پوشانده بود که در شامگاهان آتشینفام و زمردین میدرخشیدند. موژکا، مادیان ناستاسیا، کاهلانه میچرید و از فرط دویدن هنوز عرق داشت. پس او آنجا بود! آمده بود! گرگوری الکساندرویچ بر قلب نهیب زد که لحظهای درنگ کند و به کلبه نزدیک شد. دست جوان در را آرام گشود و در محتاطانه غژغژ کرد، انگار میخواست نشان دهد که حتی او هم از راز این ملاقات آگاه است. ناستاسیا نیکلایِونا روی تنهی درخت آلبالو نشسته بود. لباس سفیدش در آن سایهروشن چونان گل مرموز سحرآمیزی میدرخشید و پاهای ظریفش مرتعش بود به مانند دو پرندکی در تشنج. ناستاسیا لبخندی زد به جوان و آنچنان هوشربا طرهای از گیسوان مجعدش را از روی پیشانی سفیدش به کناری زد که وصفناپذیر بود. درخشندگی چشمان آبی آسمانیاش دل میربود. گرگوری الکساندرویچ با خود گفت: «خدایا چه موجود زیبایی!» و انگار که اولین بار است، نزدیکش شد و به تحسین نشست: «آه دلدادهام!» ناستاسیا سر را پایین انداخت و گفت: «پس، از من جواب میخواهید؟» گرگوری الکساندرویچ آن صدا را شنید؛ صدایی را که قادر بود زیباترین شعرهای پوشکین را بخواند، به همان گونه که اسب سرکشی را رام میکرد یا بدخلقیهای خدمه را. با خود گفت: «قلب، طاقت بیاور!» ناستاسیا گفت: «بسیار خوب، جواب من...» و تا مدتی سکوت کرد. گرگوری اندیشید: «قلب، طاقت بیاور! چه لطافت و نجابتی در این زن نهفته است که نمیخواهد به من جواب رد بدهد و زخمینم کند؛ یا که خجلت ذاتی او مانع از بیان کلماتی میشود که او را به دور از زادگاهش میبَرد و به دور از مکانی که از زیبایی بیهمتایش روشنی میگرفت.» ناستاسیا، بیآنکه نفس فرو بَرد، گفت: «جواب من بله است. گرگوری الکساندرویچ، با شما به پترزبورگ خواهم آمد و همسر شما خواهم شد.» ناستاسیا! ناستاسیا! گرگوری الکساندرویچ تنها این را نجوا میکرد و نه هیچ کلام دیگری را، و در میان پیچکهای پایین رونده و عطر مشک عنبرینِ علفزار واژگون شد. قلب عاشق و پرشور گرگوری الکساندرویچ طاقت نیاورده بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...