جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: موسیو ابراهیم
موسیو ابراهیم فیلمی است به کارگردانی فرانسوا دوپرون و محصول سال ۲۰۰۳ سینمای فرانسه. در این فیلم بازیگرانی همچون عمر شریف، پیر بولانژه، گیلبرت مِلکی، ایزابل رنالد و لولا نایمارک به نقشآفرینی پرداختهاند. این فیلم در ژانرکمدی-درام ساخته و اکران شد. در خیابانی به نام آبی، در یکی از مناطق فقیرنشین پاریس، پیرمرد مسلمان اهل ترکیهای به نام موسیو ابراهیم، صاحب یک بقالی کوچک است. کمکم و با رخ دادن اتفاقاتی، دوستیای بین موسیو ابراهیم و نوجوانی به نام موسی شکل میگیرد. موسی که او را بیشتر مومو صدا میکنند، به همراه خانوادهاش در آپارتمان کوچکی در آن طرف خیابانِ مغازۀ موسیو ابراهیم زندگی میکند. موسیو ابراهیم با عشق پدرانهای، درسهایی را که از قرآن آموخته، به مومو میآموزد؛ درسهایی که پایههای اصلی آن عشق و احترام به همنوعان است.قسمتی از کتاب موسیو ابراهیم:
-موسیو ابراهیم، وقتی میگم خندیدن مال پولدارهاست منظورم اینه که مال آدمهای خوشبخت است. -خُب، همینجا اشتباه میکنی. این خنده است که انسان را خوشبخت میکند. -من را گرفتیها! -سعی کن. -میگم منو گرفتی. -تو پسر باادبی هستی، مگه نه مومو؟ -البته اجباری وگرنه سیلی میخورم. -مؤدب بودن خوب است، اما دوستداشتنی بودن بهتر است. سعی کن لبخند بزنی، نتیجهاش را میبینی. خُب، درخواستی چنین مهربان و مؤدبانه آن هم از طرف موسیو ابراهیم، که با دادن یک قوطی کنسرو کلم درجۀ یک مرا رام میکند، به امتحانش میارزد... فردا واقعاً مثل مریضی رفتار میکنم که تمام شب را آمپول خورده باشد. -نه خانم، معذرت میخوام، تمرین ریاضیاتم را نفهمیدم، نتوانستم انجامش بدم! -بسیار خب موسی، دوباره برایت توضیح میدهم. ای وَل. تا حالا همچو چیزی ندیده بودم. نه بد و بیراهی، نه تذکر و اخطاری. هیچ. در سالن غذاخوری مدرسه... -ممکنه یک کمی دیگه از آن خامه؟ بله با پنیر سفید... و کار تمومه. در زنگ ورزش، میپذیرم که کفشهای تنیسم را فراموش کردهام و لبخند میزنم. نتیجهاش این میشود که معلم ورزش آرام میزند روی شانهام. از این عالیتر نمیشه. دیگر هیچ چیز در برابرم مقاومت ندارد. موسیو ابراهیم اسلحۀ کاملی در اختیارم گذاشته. با لبخندم همۀ دنیا را به مسلسل میبندم. دیگر کسی به چشم یک دروغگو به من نگاه نمیکند. شب، وقتی پدرم برمیگردد، طبق معمول کمک میکنم تا پالتویش را در بیاورد و آهسته به جلو رویش به داخل نور میلغزم تا مطمئن شوم که مرا میبیند. -غذا حاضر است. با تعجب نگاهم میکند. به لبخند ادامه میدهم. در پایانِ روز کار خستهکنندهای است، اما من تاب میآورم. -نکنه باز کار احمقانهای کردهای! لبخندم ناپدید میشود، ولی مأیوس نمیشوم. هنگام خوردن دسر، باز سعی میکنم. با نگرانی براندازم میکند و میگوید: -بیا جلوتر. حس میکنم لبخندم در آستانۀ پیروزی است. خُب این هم یک قربانی جدید. نزدیک میشوم. شاید میخواهد مرا ببوسد؟ یک بار به من گفته بود پوپول دوست داشت او را ببوسند و پسر بسیار خوشرو و نازی بود. شاید پوپول از بدو تولد ذاتاً حقۀ لبخند را بلد بوده؟یا مادرم وقت کافی داشته که این کلک را به پوپول بیاموزد. حالا نزدیک پدرم هستم، جلو شانهاش. مرتب پلک میزند. لبخند را ادامه میدهم. -باید دندانهایت را سیمپیچی کنند. نمیدانستم که دندانهایت اینقدر جلو هستند. از آن شب بود که عادت کردم بعد از خوابیدن پدرم، شبها هم به دیدن موسیو ابراهیم بروم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...