رب لوبیای شیرین
(داستان های ژاپنی،قرن 21م)
موجود
ناشر | دانش آفرین |
---|---|
مولف | دورین سوکگاوا |
مترجم | فریناز بیابانی |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شمیز |
تعداد صفحات | 198 |
شابک | 9786006999951 |
تاریخ ورود | 1401/11/26 |
نوبت چاپ | 6 |
سال چاپ | 1402 |
وزن (گرم) | 200 |
کد کالا | 120408 |
قیمت پشت جلد | 1,350,000﷼ |
قیمت برای شما
1,350,000﷼
برای خرید وارد شوید
درباره کتاب
سنتارو مرد میانسالی است که بعد از گذراندن دوره ای حبس، در مغازه کوچکی در توکیو، پنکیک دورایاکی میفروشد. او انگیزه و امید چندانی به کار و زندگی اش ندارد. تقریبا هیچچیز خوشحالش نمیکند، برای پرداخت بدهیهایش دچار مشکل است و کارش رونقش زیادی ندارد. سنتارو تاکنون چندین بار به پایان دادن زندگیاش فکر کرده است؛ همهچیز کسلکننده و یاسآور پیش میرود تا اینکه پیرزنی با ظاهر عجیب و گذشته ای مرموز به نام توکو سر راهش قرار میگیرد. پیرزن ادعا میکند که هیچ احساسی پشت کار آشپز رب لوبیای شیرین مغازهی مرد نیست و او میتواند رب لوبیای شیرین شگفتانگیزی درست کند. سنتارو در ابتدا پیرزن را جدی نمیگیرد تا اینکه روز بعد زن با رب شیرین بسیار ویژهای نظرش را عوض میکند. اگر کار پیرزن بگیرد و مغازه شلوغ شود او هم میتواند راحتتر بدهیهایش! پیرزن کار خودش را میکند و مشتریها جلوی مغازه به صف میشوند. اما رازهایی که توکو دارد در نهایت گرفتاریهایی به دنبال خواهد داشت.
رابطه سنتارو و توکو با یک دختر مدرسه ای به نام واکانا، داستانی تلخ و شیرین درباره قدرت دوستی، امید، معنای زندگی و قضاوت ها و پیشداوری های جامعه است. این کتاب از کاربران گودریدز نمره 4.1 از 5 را گرفته است.
رابطه سنتارو و توکو با یک دختر مدرسه ای به نام واکانا، داستانی تلخ و شیرین درباره قدرت دوستی، امید، معنای زندگی و قضاوت ها و پیشداوری های جامعه است. این کتاب از کاربران گودریدز نمره 4.1 از 5 را گرفته است.
بخشی از کتاب
در دوران کودکی هیچ آرزویی برای آینده نداشتم. زمان جنگ بود و همهی ما درگیر نوعی اضطراب مبهم برای زندهماندن بودیم. اما وقتی مریض شدم و فهمیدم دیگر هیچوقت نمیتوانم وارد جامعه شوم، شروع کردم به رؤیاپردازی، و این کار بسیار سختی بود. همانطور که قبلا گفتهام، دوست داشتم معلم مدرسه
باشم. بچهها را دوست داشتم و عاشق یاد گرفتن بودم. در مدرسه تنشوئن درس خواندم و وقتی بزرگ شدم به بچههایی که در اینجا بیمار بودند، درس دادم.
اما اگر بخواهم صادق باشم، تنها چیزی که همیشه میخواستم این بود که از آن حصار خارج شوم. میخواستم در جامعه باشم و یک شغل معمولی داشته باشم، به همان دلیلی که بقیه اینکار را میکنند - اینکه عضو مفید جامعه باشم و دنیا را به جای بهتری تبدیل کنم. هیچوقت این امید را از دست ندادم. اگر همیشه مریض بودم، شاید قصه فرق میکرد اما من خوب شدم و باز هم نتوانستم آسایشگاه را ترک کنم. با اینکه خیلی دوست داشتم در دنیای خارج از اینجا کار کنم، واقعیت این بود که من اسیر این حصار بودم و باید با پول مالیات دهندگان زندگی میکردم. نمیتوانم بگویمچندبار آرزوی مرگ کردم. تهدلم باور داشتم که اگر نتوانم عضو مفیدی برای جامعهام باشم، زندگیام هیچ ارزشی ندارد. متقاعد شده بودم که انسانها متولد میشوند تا به جهان و جهانیان خدمت کنند.
اما زمانی رسید که این باور تغییر کرد، زیرا خودم تغییر کردم.
بهخوبی به خاطر دارم. یک شب ماه کامل بود و من تک و تنها در جنگل قدم میزدم. آن زمان دیگر گوش دادن به نجوای درختان و صدای حشرات و پرندگان را آغاز کرده بودم. آن شب، ماه با نور زیبا و درخشانش اطراف مرا روشن کرده بود و درختانی که در باد تکان می خوردند گویی از خود انرژی ساطع میکردند. وقتی در آن مسیر در دل جنگل تنها بودم، با ماه روبهرو شدم. و عجب! عجب ماه زیبایی بود. مسحور شده بودم. تمام اسارت و سختیهایی که بهخاطر این بیماری کشیده بودم، را از یاد بردم. سپس صدایی شنیدم که شبیه به نجوای ماه بود. میگفت: میخواستم مرا ببینی، به همین خاطر درخشیدم.
از آنجا به بعد، همه چیز را شکل دیگری میدیدم. اگر من آنجا نبودم، آن ماه کامل نیز آنجا نبود. همینطور درختها و باد.
اگر نگاه من به دنیا ناپدید شود، هرآنچه میبینم نیز ناپدید میشود. به همین سادگی.
و بعد با خود فکر کردم، اگر این تنها شامل حال من نشود چه؟ اگر هیچ انسان دیگری در این جهان نبود چه؟ اشکال دیگر زندگی که توانایی آگاه شدن از حضور دیگران را دارند چه؟
اگر هیچ یک از آنها وجود نداشته باشند چه اتفاقی میافتد؟ پاسخ این است که این جهان با تمام ابدیت خود ناپدید
میشود. ممکن است فکر کنی دچار توهم شدهام، اما این فکر
مرا تغییر داد. فهمیدم که ما به دنیا میآییم تا دنیا را ببینیم و بشنویم. این تمام چیزی است که دنیا از ما میخواهد. اهمیتی ندارد که من هرگز معلم نشدم و نتوانستم خدمتی کنم. زندگی من معنا داشت.
باشم. بچهها را دوست داشتم و عاشق یاد گرفتن بودم. در مدرسه تنشوئن درس خواندم و وقتی بزرگ شدم به بچههایی که در اینجا بیمار بودند، درس دادم.
اما اگر بخواهم صادق باشم، تنها چیزی که همیشه میخواستم این بود که از آن حصار خارج شوم. میخواستم در جامعه باشم و یک شغل معمولی داشته باشم، به همان دلیلی که بقیه اینکار را میکنند - اینکه عضو مفید جامعه باشم و دنیا را به جای بهتری تبدیل کنم. هیچوقت این امید را از دست ندادم. اگر همیشه مریض بودم، شاید قصه فرق میکرد اما من خوب شدم و باز هم نتوانستم آسایشگاه را ترک کنم. با اینکه خیلی دوست داشتم در دنیای خارج از اینجا کار کنم، واقعیت این بود که من اسیر این حصار بودم و باید با پول مالیات دهندگان زندگی میکردم. نمیتوانم بگویمچندبار آرزوی مرگ کردم. تهدلم باور داشتم که اگر نتوانم عضو مفیدی برای جامعهام باشم، زندگیام هیچ ارزشی ندارد. متقاعد شده بودم که انسانها متولد میشوند تا به جهان و جهانیان خدمت کنند.
اما زمانی رسید که این باور تغییر کرد، زیرا خودم تغییر کردم.
بهخوبی به خاطر دارم. یک شب ماه کامل بود و من تک و تنها در جنگل قدم میزدم. آن زمان دیگر گوش دادن به نجوای درختان و صدای حشرات و پرندگان را آغاز کرده بودم. آن شب، ماه با نور زیبا و درخشانش اطراف مرا روشن کرده بود و درختانی که در باد تکان می خوردند گویی از خود انرژی ساطع میکردند. وقتی در آن مسیر در دل جنگل تنها بودم، با ماه روبهرو شدم. و عجب! عجب ماه زیبایی بود. مسحور شده بودم. تمام اسارت و سختیهایی که بهخاطر این بیماری کشیده بودم، را از یاد بردم. سپس صدایی شنیدم که شبیه به نجوای ماه بود. میگفت: میخواستم مرا ببینی، به همین خاطر درخشیدم.
از آنجا به بعد، همه چیز را شکل دیگری میدیدم. اگر من آنجا نبودم، آن ماه کامل نیز آنجا نبود. همینطور درختها و باد.
اگر نگاه من به دنیا ناپدید شود، هرآنچه میبینم نیز ناپدید میشود. به همین سادگی.
و بعد با خود فکر کردم، اگر این تنها شامل حال من نشود چه؟ اگر هیچ انسان دیگری در این جهان نبود چه؟ اشکال دیگر زندگی که توانایی آگاه شدن از حضور دیگران را دارند چه؟
اگر هیچ یک از آنها وجود نداشته باشند چه اتفاقی میافتد؟ پاسخ این است که این جهان با تمام ابدیت خود ناپدید
میشود. ممکن است فکر کنی دچار توهم شدهام، اما این فکر
مرا تغییر داد. فهمیدم که ما به دنیا میآییم تا دنیا را ببینیم و بشنویم. این تمام چیزی است که دنیا از ما میخواهد. اهمیتی ندارد که من هرگز معلم نشدم و نتوانستم خدمتی کنم. زندگی من معنا داشت.
نظرات
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.
کالا مرتبط
موارد بیشتر